#مردی_که_میشناسم_پارت_174


نریمان پاسخ داد: این و از دیروز بارها تکرار کردی. فهمیدم... خل که نیستم.

ریز خندید و پاهایش را از تخت بالا کشیده و چهار زانو نشست: من که نگفتم. فقط خواستم بدونی.

نریمان با شکلک خنده ای گفت: یبار دیگه بگی مطمئن نیستم ننویسم نچسبونمش به دیوار.

شکلک تعجب گذاشت و نریمان شکلک چشمک فرستاد.

در همین حین در اتاق باز شد. از صفحه ی چت نریمان بیرون آمد و به لاله که در چهارچوب در ایستاده بود خیره شد و لبخند زد: دیر کردین...

لاله روی تخت کنارش نشست: بابات رفته بود مهمونا رو برسونه یکم دیر اومد. من و طاهرم منتظر موندیم برگرده بیایم خونه.

لبخند روی لبهایش عمق گرفت. طاهر هم آمده بود. صفحه ی گوشی را خاموش کرد و گفت: رفت بالا؟

از جا بلند شد و به سمت در اتاق قدم برداشت که لاله گفت: پیاده شد. میخواست تنها باشه.

اخم هایش در هم کشیده شد. رعد و برق زد و نگاهش به سمت پنجره رفت: این وقت شب؟ تو این بارون؟ خیس میشه الان. مریض میشه.

لاله اخم کرد: نگرانش نباش...

لب ورچید: یعنی چی نگرانش نباش. ببین خاله چطوری بارون می باره؟

منتظر پاسخی از لاله نماند و از اتاق بیرون زد. وَلی در حال صحبت با تلفن بود. نزدیکش شد و صدای پدرش را شنید که گفت: چترم نبردی... بیا خونه... الان وقت پیاده روی نیست.

خود را به پدرش نزدیک کرد. مطمئنا مخاطبش طاهر بود. اما هیچ نشنید.

وَلی گوشی را قطع کرد و گفت: سلام خانم.

بخود آمد و گفت: سلام. طاهر بود؟

وَلی روی مبل نشست: آره.

-:کجاست چرا نیومده؟

-:گفت دیر میاد. نگرانش نباشیم بخوابیم.

لبهایش را بهم فشرد و گرد کرد: تو این بارون؟ سرده... رعد و برقه. شبه.

وَلی خسته چشم بست: بچه که نیست. خودش می فهمه. من میرم بالا بخوابم تو و لاله راحت باشین.


romangram.com | @romangram_com