#مردی_که_میشناسم_پارت_173

نگاهش را کشید. به وَلی... اگر می فهمید دخترکش چه افکاری در سر می پروراند چه واکنشی نشان می داد؟ مطمئنا بین دخترکش و رفیقش، دخترکش را انتخاب میکرد. حق داشت... باید طرف دخترش را می گرفت. کسی که از گوشت و خونش بود. اما او... دیگر هیچکس را نداشت تا از گوشت و خونش باشد. کسی را نداشت تا بتواند به عنوان فامیل درجه یک معرفی کند.

آفتاب گیر را بالا زد. امروز، در این لحظه بیش از همیشه احساس تنهایی میکرد. نرسیده به خانه گفت: وَلی من این طرفا پیاده میشم.

وَلی متعجب به سمتش برگشت: تو این بارون؟ این وقت شب؟!

-:میخوام یکم قدم بزنم.

وَلی سری تکان داد: خیلی خب لاله رو بزاریم خونه با هم قدم میزنیم.

دستش را روی دستگیره گذاشت: نه باشه بعد. الان میخوام یکم تنها باشم.

وَلی با اکراه ماشین را کنار کشید و توقف کرد. به سرعت پیاده شد و منتظر ماند تا وَلی دوباره ماشین را به حرکت در آورد و بعد در همان مسیری که آمده بودند به راه افتاد. قطرات باران از بین موهایش عبور میکرد و کاملا فرق سرش را لمس میکرد. اهمیتی نداشت.

روزی خبر مرگ پدر و مادر را شنیده بود. ساجده را در آغوش کشیده و تنها به اطرافیان که دست ترحم بر سرشان کشیده بودند خیره شده بود. حال دیگر ساجده ای هم نبود تا در آغوشش بکشد. اما دیگر عمویی هم نبود که با اکراه سرپرستیشان را قبول کند. دیگر زن عمویی هم نبود تا به اجبار دخترک سربار زندگی اش را به ریش خواهر زاده اش ببندد. دیگر هیچکس نبود. تنها بود... خدا هم تنها بود.

دستانش را در جیب فرو برد. قطره ای باران در یقه ی کاپشنش افتاد و ستون فقراتش را پایین رفت. لرز کرد اما از سختی قدم هایش کاسته نشد. هیچ چیز نمی توانست درد این لحظه اش را از او بگیرد.

باید می رفت. باید می رفت تا باز هم در کنار تنهایی هایش باشد. باید می رفت تا به راحتی تنهایی هایش را لمس کند. باید از این روزهایی که در این کشور گذرانده بود دل می کند. باید فراموش میکرد در این کشور زندگی جریان دارد.

***

به صفحه ی گوشی خیره شد و نوشت: چرا میخوای باهام دوست باشی؟

به حرف N انگلیسی خیره بود که پاسخ رسید: مگه دوستی بده؟

نوشت: خب چرا من؟ من و مگه میشناسی؟!

چند لحظه بعد اس ام اس رسید: اون روز اومده بودم دنبال فرانک، اما رفته بود. وقتی دیدم وایستادی اونجا کنجکاو شدم. خواستم برسونمت ولی نیومدی... فکر کردم دوستای خوبی میشیم.

-:کلی دوست خوب میتونی بیرون پیدا کنی.

بجای پاسخ سوالش، نوشت: میای نت؟

دست به سمت منوی بالای گوشی برد و اینترنت وایفای را روشن کرد. خیلی سریع پیامی رسید: دوست نداری دوستی مثل من داشته باشی؟

نوشت: تا الان همچین دوستی نداشتم. تجربش نکردم.

-:خب پس بیا تجربه کنیم. اگه بد بود میتونیم بهمش بزنیم. دوستی که زوری نمیشه.

کمی فکر کرد. فرشته هم با دوست پسرهایش این چنین آشنا می شد. نوشت: من یکی دیگه رو دوست دارم.

romangram.com | @romangram_com