#مردی_که_میشناسم_پارت_175
دستش را به دسته ی مبل گرفت و ایستاد. با همان چشمان بسته اولین قدم را برداشت که صدایش زد: بابا...
برگشت و خیره ی چشمان دوست داشتنی دخترکش شد. اما حرفی نزد.
مستانه سر به زیر انداخت و آرام آرام گفت: ط...ا...
با چشمان خمار خوابش پلک زد و گفت: اگه قرار باشه بیاد دنیا نمیتونه جلوش و بگیره. اگه هم قراره بره هر کاری کنی میره... زمان تعیین میکنه چی بهتره...
مستانه هاج و واج به رفتن پدرش خیره شد و سعی کرد آنچه پدرش به زبان آورده بود را تحلیل کند.
کنار لاله ماند تا بخواب برود. بعد از بخواب رفتن لاله از اتاق بیرون زد و در ورود به راهرو را باز کرد. روی دو پله ای که به در خروجی ختم می شد نشست و از سرمای راهرو خود را در آغوش کشید. پاهایش را کنار هم قرار داد و چشمانش را بست. نمی دانست کی بخواب رفت اما با صدای زمزمه ای کنار گوشش چشم باز کرد.
صدای نوازش گونه ای در گوشش نجوا زد: وبحلف انا بالعشره وبالعشره معاک اموت و اعیش (جز تو کسیو ندارم، به لحظه هایی که با هم گذروندیم قسم میخورم
میمیرم و زنده میشم ).
پلک زد. در گوشش باز هم زمزمه شد: بعد یومین او بعد سنین مش هنساه (پس از دو روز و یا حتی پس از سالها هم فراموشت نمیکنم )
مگر می شد این صدا را نشناسد؟ مگر می شد با این صدا خو نگرفته باشد. این صدا را از کیلومتر ها دورتر هم حس میکرد. این بو را می توانست با تمام بی حسی اش لمس کند.
اینبار لب زد: مراقب خودت باش.
چشمانش را کاملا باز کرد. زمان برد تا به تاریکی عادت کند. سر بلند کرد. با بلند شدن سرش طاهر کمی عقب کشید. کمی فاصله گرفت. در تاریکی زل زد به چشمان قرمز شده اش... بوی مرطوب تنش را می توانست به راحتی حس کند. مشخص بود مدت زیادی زیر باران بوده. خیره ی طاهر شد.
لبخندی به رویش زد: برو سر جات بخواب...
همین؟ خواب؟ مطمئنا دیر وقت بود. نگاهی به اطراف انداخت و چشمانش را مالید: دیر اومدی...
طاهر سری کج کرد. لبخندی به صورت مهربان طاهر زد.
-:اینجا یخ کردی. چرا منتظرم بودی. داری بیخودی خودت و اذیت میکنی.
به موهای خیس ریخته روی پیشانی اش خیره شد. تاریکی خانه باعث نمی شد نتواند او را ببیند. گویا چراغی بالای سر طاهر روشن بود و میتوانست کاملا ببیندش.
خود را جلو کشید و خیلی آرام لب زد: نگران بودم.
طاهر با آرامش همانند او خیلی آرام لب زد: نباید باشی.
پلک زد. بغض کرد و دستش را بالا برد. لب گزید و بغضش را فرو داد. موهای خیس ریخته روی پیشانی اش را عقب زد: میخوام نگرانت باشم. میخوام وقتی دیر میای اونقدر اینجا بشینم تا دلت به حالم بسوزه و بیای خونه.
romangram.com | @romangram_com