#مردی_که_میشناسم_پارت_169

سر بلند کرد. با حس دست حلقه شده ی طاهر به دور شانه هایش کمی خود را عقب کشید و خیره به چانه ی طاهر گفت: میخوام بمیرم. وقتی دوسم نداری میخوام بمیرم. نمیخوام زنده باشم. میخوام برم پیش مامانم. دیگه نمیخوام باشم. نمیخوام بدون تو زندِ...

دست طاهر روی لبهایش نشست و مانع از ادامه ی کلماتی که به زبان می آورد شد.

مژگانش را روی هم فشرد تا از پس پرده ی تار اشکهایش بتواند بهتر صورت طاهر را ببیند. طاهر سعی کرد او را از آغوشش بیرون بفرستد.

نمیخواست از این آغوش جدا شود. سر خم کرد و آرام زمزمه کرد: زشتم؟

طاهر که انتظار شنیدن این کلمه را نداشت متوقف شد. به موهای پخش شده اش خیره شد و گفت: نه...

-:بد ریختم؟

طاهر آهسته گفت: این چه حرفیه؟

خود را از آغوشش بیرون کشید. خیره ی صورتش شد: پس چرا دوسم نداری؟

طاهر تنها صورتش را زیر نظر گرفت.

طاهر دوستش داشت. گفته بود دوستش دارد. دستش را بالا کشید. کف دستش که روی گونه ی طاهر نشست سر طاهر به سمت دستش کج شد. زمزمه کرد: دوسم داشته باش.

فک طاهر منقبض شد.

خود را بالا کشید. طاهر کمی سر عقب برد. از او فرار میکرد. خود را جلوتر کشید. طاهر خود را عقب کشید اما دست مستانه یقه ی پالتویش را چنگ زد. جلو کشیدش و خود کمی بالا رفت. قبل از حرکتی از طاهر، لبهایش روی چانه اش نشست. طاهر به عقب کشیده شد و او هم همزمان با او جلو رفت اما از طاهر جدا نشد. تقریبا تنش روی تن طاهر افتاده بود. خود را کمی بالا کشید. سینه ی طاهر با سرعت زیادی بالا و پایین می رفت.

به سیاهی قهوه ای چشمانش زل زد. رعد و برقی با صدای پخش شد. سرش را روی سینه ی طاهر گذاشت و دستانش را به روی سینه اش به حرکت در آورد. دست طاهر تا روی دستش بالا آمد اما در آخرین لحظه آن را عقب کشید و زمزمه کرد: مستانه...

سر بلند کرد. کمی خود را بالاتر کشید. دستش را به زیر چانه ی طاهر کشید... در فیلم دیده بود زن این چنین مرد را به بازی میگیرد.

انگشتانش را از گوشه ی یقه ی پیراهن مردانه ی طاهر به داخل هل داد و خط گلویش را با انگشتانش نوازش کرد. طاهر هاج و واج تماشایش میکرد. با حرکت سیب گلوی طاهر خم شد. لبهایش را به زیر چانه اش چسباند و متوجه نشد دست طاهر به پرز های فرش چنگ زد.

با زنگ تلفن طاهر از جا پریده و دور شده بود. بعد هم به بهانه ای از خانه بیرون زده بود. لبش را به دندان گرفت و ریز خندید. از جا بلند شد و به سمت اتاقش به راه افتاد.

گوشی که شارژ خالی کرده و در هنگام رسیدن به شارژ زده بود را جدا کرد و در حال روشن کردنش روی تخت نشست. دستش را روی لبهایش کشید. این بوسه لذت دیگری داشت. هر بار حسهای جدیدی از این بوسه ها کشف میکرد. قلبش را می لرزاند. هر لحظه بیشتر دوست داشت پیش رود. بیشتر و بیشتر... میخواست تمام طاهر را داشته باشد. میخواست طاهر هم ببوسدش...

به محض بالا آمدن سیستم گوشی پیامی روی گوشی اش خودنمایی کرد. پیامی از اسماء که نوشته بود یکی از سال بالایی ها به دنبال شماره اش میگردد و میخواهد با او صحبت کند.

کمی فکر کرد. پوست لبش را به دندان گرفت و نوشت: کی هست؟

خیلی سریع پاسخ رسید: اسمش فرانکه... بدم بهش؟!

پوست لبش کنده شد و درد در صورتش پیچید. از جا بلند شد و در حال براندازی صورتش در آینه نوشت: بده.

romangram.com | @romangram_com