#مردی_که_میشناسم_پارت_168
***
دیشب از بین فیلم هایی که فرشته برایش فرستاده بود، دیده بود که در این بوسه ها باید لبهایش را باز و بسته کند. طاهر خود را عقب کشید.
حلقه ی دستانش را به دور گردن طاهر تنگ تر کرد. در اینترنت خوانده بود باید در هنگام بوسیدن ریلکس باشد. سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. در مقاله نوشته شده بود باید فاصله ی لبها کوتاه باشد و زبانش را به بین لبها برساند و لبهای طرف مقابل را بلیسد. چشم بست. تا بهتر بتواند تمرکز کند. زبانش را جلو کشید و از بین لبهای نزدیک بهم اش، روی لبهای چفت شده ی طاهر حرکت داد. دست طاهر روی پهلویش نشست و تقریبا به عقب هلش داد.
تمام باقی مانده ی خجالتش را کنار زد.
نوشته بود باید لبهای طرف مقابل را جداگانه بوسید و مک زد. لبهایش را کمی از هم فاصله داد و لبهای چفت شده ی طاهر را که با تمام قوا بهم می فشرد و قصد جدا کردن نداشت بین لبهایش کشید و مک زد.
نوشته بود نوازش...
یکی از دستانش را محکم تر به دور گردن طاهر چفت کرد و دیگری را کمی بالا کشید و بین موهای شانه خورده ی طاهر به حرکت در آورد. دست دیگر طاهر هم روی پهلویش نشست.
در فیلم هایی که فرشته داده بود می دید مرد چطور با اشتیاق زن را می بوسد. اما طاهر هیچ اشتیاقی از خود نشان نمی داد. ناراحت لبهایش را بیشتر به لبهای طاهر فشرد اما سر طاهر بود که به پایین ختم شد و ارتباط لبهایش از بین رفت. دستانش از دور گردن طاهر جدا نشد تنها کمی فاصله گرفت. طاهر همانطور سر به زیر زمزمه کرد: تمومش کن.
سرش را جلو برد و سر طاهر را در آغوش گرفت. طاهر سعی کرد خود را از آغوشش بیرون بکشد و مستانه مانع شد.
طاهر زمزمه کرد: داری آزارم میدی مستانه.
بغض کرد. اشک هایش سرازیر شد: چرا دوسم نداری؟
-:نمیتونم. نمیخوام...
خود را عقب کشید. رهایش کرد. با پشت دست هایش اشک های سرازیر روی گونه هایش را گرفت و به طاهری که عقب کشیده بود و حال روی زمین رها شده بود خیره شد: چون عمه ام و دوست داری نمیخوای؟ هنوزم عمه ویدام و دوست داری؟
طاهر چنان شوک زده سر بلند کرد که صدای شکستن مهره های گردنش کاملا به گوش رسید. باورش نمی شد مستانه چنین چیزی به زبان آورده باشد. مستانه خود را از روی مبل پایین کشید. در برابرش نشست و دستانش را به دست گرفت: عمه ام و دوست داری؟
طاهر سکوت کرد و مستانه ادامه داد: اون شوهر داره. ازدواج کرده... چرا هنوز دوسش داری؟
طاهر به سختی اما با جدیت و خشم لب زد: دوسش ندارم.
مستانه خود را جلو کشید. سر به سینه اش گذاشت و دستانش را به دور کمرش حلقه زد: پس چرا من و دوست نداری؟ لیدا رو دوست داری؟ لیدا رو میخوای! نمیخوام... باید من و دوست داشته باشی. نمیخوام لیدا باشه. نمیخوام هیشکی باشه. از همشون متنفرم...
دستش را مشت کرد و روی سینه ی طاهر کوبید: چرا دوسم نداری؟
دست طاهر روی دستش نشست و دور مچ دستش حلقه شد. سعی میکرد مانع حرکاتش شود. اما مستانه همانطور ادامه داد: به بابا گفتم دوست دارم. به همه میگم. واسم مهم نیست هیچی واسم مهم نیست. دوست دارم. نمی تونی ولم کنی بری. نمیزارم بری. نمیزارم لیدا و عمه ویدا تو رو ازم بگیرن. میخوام همیشه پیشت باشم. میخوام همش کنارت باشم.
سر طاهر خم شد. دست دیگرش را بالا آورد و به دور شانه های مستانه حلقه زد: حالت خوب نیست. تب داری...
romangram.com | @romangram_com