#مردی_که_میشناسم_پارت_167

صدای وَلی در گوشی پیچید: جونم؟

چنان شوکه بود که حتی لبهایش تکان نخورد. نفسش به سنگینی بالا می آمد. چنین چیزی امکان نداشت... نباید اتفاق می افتاد.

وَلی بود که گفت: الو مستانه تویی؟

چطور می توانست چنین چیزی اتفاق بیفتد؟!

بخود آمد. نگاه از روبرو گرفت و در گوشی آرام زمزمه کرد: سلام.

-:طاهر تویی؟ چی شده بود شماره ی نوایی رو میخواستی؟

نگاهش را دوباره به روبرو برگرداند تا مطمئن شود. با اطمینان از آنچه می دید پشت به آنچه شوکه اش کرده بود ایستاد.

-:کجایی؟

این را کاملا آهسته به زبان آورد.

وَلی با دودلی پاسخ داد: فعلا بانکم یکم کارم طول میکشه بعدشم میرم هماهنگی ها رو برای مراسم فردا انجام بدم. چیزی شده؟

کوتاه گفت: نه!

و با مکثی طولانی ادامه داد: باشه. بعد حرف میزنیم. خداحافظ.

منتظر وَلی نماند و تماس را قطع کرد. به عقب برگشت. دوباره به همان مسیری که شوک زده اش کرده بود خیره شد. نمی توانست چیزی به زبان بیاورد. به سختی به جلو قدم برداشت. قدم هایی آهسته و روی پنجه ی پا...

کنار مبل ایستاد و خم شد.

به صورت غرق در خواب مستانه خیره شد. خشمگین بود. ناراحت بود. اما اوج نگرانی اش بیش از آنی بود که می شد تصور کرد. نگران شده بود برای این وروجک غرق در آرامش خواب...

این وروجک به سادگی تمام بازی اش داده بود. بازی که نگرانی های عالم و آدم را در وجودش سرازیر کرده بود. دست پیش برد. صورتش را نوازش کرد... تنش گرم بود. گرم گرم... دخترک در تب می سوخت.

نگران نزدیک شد. در حال عقب کشیدن دستش پلک های دخترک بهم فشرده شد و چشم باز کرد. دستش را عقب کشید اما نگاه دخترک به صورتش خیره مانده بود.

چشم بست. میخواست برای این نگرانی اش فریاد بزند. برای اینکه تلفنش خاموش بود. برای اینکه این چنین در تب می سوخت. غرید: خوشت میاد نگرانت بشم؟

دخترک پلک زد. دو بار پی در پی...

لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست.

اخم هایش را در هم کشید و خواست تشر بزند که مستانه خود را بالا کشید و دهانی را که باز می شد تا بر سرش فریاد بزند قفل کرد. دستش را به دسته ی مبل تکیه زد تا خود را عقب بکشد که دستان دخترک به دور گردنش حلقه شد و مانع از دوری اش شد.

romangram.com | @romangram_com