#مردی_که_میشناسم_پارت_166


سرایدار بی حوصله گفت: من الان داشتم کلاسا رو تمیز میکردم. خودمم در اصلی و قفل کردم هیچکس نیست.

-:میشه یه نگاه بندازم؟ شاید شما ندیده باشیش...

سرایدار کلافه گفت: میگم نیست. چرا نمیفهمی؟ مثلا میخواد قایم بشه؟

دستی به پیشانی اش کوبید و با فشار آن را تا روی چانه اش پایین کشید و گفت: بارونه... تو این بارون جایی نداره بره.

-:شاید خودش رفته باشه. مگه گوشی نداره زنگ بزن بهش.

-:خاموشه اگه نبود که نمیومدم اینجا با شما سر و کله بزنم.

سرایدار بالاخره کلافه از برابرش کنار رفت و گفت: بیا برو خودت بگرد ببین نیست.

با عجله تشکر کوتاهی کرد و وارد کریدور شد. تمام کلاسها و حتی دفتر را هم گشت اما خبری از مستانه نبود. ناامید به سمت خروجی برگشت که سرایدار طلبکار گفت: دیدی گفتم نیست.

سری تکان داد و بی حرف به سمت در اصلی دوید. در را نیمه باز رها کرد و سوار ماشین شد. روشن کرد و به راه افتاد. اگر مستانه میخواست به خانه برود باید این مسیر را در پیش میگرفت. تا ته خیابان رفت و پیچید. نگاهش آرام آرام به دو طرف خیابان بود تا مبادا مستانه از دیدش گم شود. تا مسیر خانه آرام آرام و با چشمان در حال گردش در دو طرف خیابان پیش رفت. شماره ی مستانه را گرفت و پاسخی دریافت نکرد. بالاخره ناامید دست به دامان وَلی شد و با بهانه ای شماره ی نوایی را گرفت.

از نوایی در مورد مستانه پرسید و مرد با نگرانی گفت: نیومد. گفت میان دنبالش... حتی بهش گفتم اگه کسی نیومد زنگ بزنه برم دنبالش ولی کسی زنگ نزد.

با ناامیدی خداحافظی کرد و به مرد که با نگرانی میپرسید: چیزی شده؟

پاسخ داد: نه هیچی نیست. حتما رفته خونه. ممنونم.

مرد گفت: باشه نگران شدم اگه خبری شد منم در جریان بزارین.

شماره ی خانه را گرفت. تلفن زنگ خورد و زنگ خورد و بوق ممتد در گوشی پیچید. دست و پایش به لرز افتاده بود. دوباره شماره ی مستانه را گرفت.

باز هم خاموش بود.

ناامید از یافتن مستانه به سمت خانه راند. باید با وَلی صحبت میکرد. باید به وَلی توضیح میداد. همه چیز را می گفت... از علاقه ی مستانه تا پس زدن های خودش... همه چیز را میگفت و برای یافتن مستانه به اداره ی پلیس می رفت.

با توقف ماشین در برابر خانه با عجله پیاده شد. پاهایش را روی زمین می کشید. اهمیتی نداشت شدت رعد و برق بیشتر شده است. اهمیتی نداشت باران با شدت خود را به در و دیوار می کوبد. کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. وَلی گفته بود امروز دیرتر برمیگردد. امیدوار بود وَلی در خانه باشد و مجبور نشود تا آمدنش صبر کند. ذهنش تاکید کرد. نمی تواند صبر کند. باید هر چه سریعتر گم شدن مستانه را به وَلی اطلاع دهد.

در آهنی را هل داد و وارد ساختمان شد. هیچ صدایی از خانه نمی آمد. تمام امیدش برای در خانه بودن مستانه از بین رفت. اگر می توانست از درد گم شدن مستانه زیر گریه میزد. این دختر او را به ته درماندگی کشیده بود. کاش می شد گریه کند و فریاد بزند که چقدر از این هجوم اتفاقات خسته است.

دو پله را که به طبقه ی همکف میخورد پایین رفت و راهرو را طی کرده و وارد خانه شد. هوای گرم خانه در صورت یخ زده اش کوبیده شد. نگاهی به خانه انداخت و وارد آشپزخانه شد. گوشی تلفن را برداشت و با خاموش بودن گوشی بیسیم با حرص دندان روی هم سایید و به سمت تلفن گوشه ی خانه که روی میز سیاه قرار داشت راه افتاد. شماره ی وَلی را گرفت. اولین بوق را خورد... دومین بوق و چرخید.

شوک زده به روبرو خیره شد.


romangram.com | @romangram_com