#مردی_که_میشناسم_پارت_165

قلبش از حرکت ایستاد.

لیدا ادامه داد: مستانه یه دختر هفده ساله هست که داره بهت ابراز عشق میکنه. بتو... تویی که ازش بیست و پنج سال بزرگتری. تویی که رفیق باباشی... جای پدرشی... اما اون عاشقته... با تمام وجودش. وقتی میبینم چطور چشم ازت برنمیداره. وقتی با هر حرکتت تکون میخوره. نگو که متوجهشون نشدی. نگو متوجه نشدی با کوچکترین تغییر حالتت اونم حالتاش عوض میشه.

سر به زیر انداخت و لیدا گفت: طاهر تو دوسش داری... نوع دوست داشتنت نسبت به حسی که اون بهت داره خیلی تفاوت داره. میدونم نمیخوای بیاد سمتت... میدونم هیچوقت نمیتونی به اون دید بهش نگاه کنی اما سعی نکن از خودت برونیش تا شاید احساساتش عوض بشه. این جامعه پر از گرگه... مخصوصا توی این کشور... همه منتظر دخترای ساده ای مثل مستانه ان تا احساساتشون و همونطور که خودشون میخوان به بازی بگیرن. نکن با مستانه طاهر... نذار کارش به جایی بکشه که برای دوری از تو بیفته توی لجن زندگی. مستانه، اون دخترک دوست داشتنی شیرین حیفه برای اینکه اینطوری بخواد بزرگ بشه و توی زندگی دست و پا بزنه. فکر نکن با دور کردنش از خودت بهش لطف میکنی. تو با این کار فقط نابودش میکنی.

طاهر فقط خیره نگاهش کرد.

لیدا خود را جلو کشید. دستانش را روی میزش در هم قفل کرد: طاهر... مستانه اونقدر بچه هست که نتونه جلوی احساساتش و بگیره و کنترلش و از دست بده. خیلی ها منتظرن یکی مثل مستانه پاش بلرزه تا به اسم دوست و رفیق کنارش باشن. اون دختر تو سن بدی قرار داره. نابود میشه اگه ولش کنی به امون خدا... با این دوری کردنا داری همه چی و بدتر میکنی.

رعد و برق زد. لیدا به سمت پنجره ی پشت سرش برگشت و نگاه طاهر به پنجره و بارانی که با شدت خود را به شیشه می کوبید ثابت ماند.

کمی تردید کرد و بالاخره گفت: ماشینت و بهم قرض میدی؟

لیدا لبخندی روی لب کاشت و دست به سوئیچ روی میز برد و روی میز به سمتش سُر داد. با عجله سوئیچ را قاپید و از اتاق بیرون رفت.

سوار آسانسور شد و گوشی را روش کرد. تا بالا آمدن سیستم گوشی، آسانسور هم در طبقه ی همکف توقف کرد. از ساختمان بیرون زد. باران به شدت می بارید. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن ماشین لیدا، ریموت را فشرد و پشت فرمان نشست.

گوشی را در دستش چرخ داد و در حال به حرکت در آوردن ماشین شماره ی مستانه را گرفت. اولین بوق را که خورد تماس قطع شد. متعجب نگاهش را از جاده گرفت و به گوشی دوخت. مستانه قهر کرده بود؟

دوباره شماره گرفت و اینبار صدایی در گوشی دهن کجی کرد. صدای زنی که با صدای جدی و در عین حال رسایش اعلام میکرد دستگاه مورد نظر خاموش است.

متعجب تماس را قطع کرد و دوباره گرفت. مطمئن بود دفعه ی قبل گوشی زنگ خورده بود. یعنی مستانه بخاطر پاسخ ندادن گوشی را خاموش کرده بود؟ اینکار از مستانه بعید بود.

مستانه چنین کاری نمیکرد. گوشی را خاموش نمیکرد. نگاهی به ساعت انداخت. یک ربع از زمان تعطیل شدن مستانه می گذشت. پایش را با قدرت روی گاز فشرد. ماشین با سرعت پیش میرفت. به چراغ سبز خیره بود. به محض رسیدنش چراغ زرد و بعد رو به قرمزی می رفت که پایش را بیشتر روی گاز فشرد و از چراغ تازه قرمز شده رد شد. وقت نبود. مستانه مطمئنا زیر باران مانده بود.

یک ربعی طول کشید با وجود سرعتش بالایش به جلوی مدرسه برسد. با اینکه چراغ قرمز ها را رد کرده و با تمام سرعت پیش آمده بود اما وقتی در آن باران و خیابان های لیز در برابر مدرسه توقف کرد و چشم چرخاند هیچ خبری از مستانه نبود.

ماشین را خاموش کرد و پایین پرید. به سمت مدرسه رفت و آیفون را فشرد.

صدای سرایدار مدرسه در آیفون پیچید. از همان جا پرسید: از بچه ها کسی تو مدرسه مونده؟

سرایدار با بیحالی گفت: چی؟

-:مستانه مویدی! انگار مونده تو مدرسه... میشه یه لحظه در و باز کنین؟

چند لحظه طول کشید تا در باز شد. فاصله ی حیاط تا ساختمان را با دو طی کرد و در برابر سرایدار میانسال که در ورودی ساختمان ایستاده بود ایستاد و بعد از سلامی کوتاه گفت: مستانه مویدی فکر کنم مونده باشه اینجا...

سرایدار سرش را بالا انداخت: نه نمونده.

-:قرار بود بیام دنبالش یکم دیر کردم. تو این بارون جایی نمیره. شما یه نگاه بندازین. از اولیاء مدرسه کسی نمونده؟

romangram.com | @romangram_com