#مردی_که_میشناسم_پارت_164


متفکر به مرد نگاه کرد که مرد گفت: خانم نمیخواین سوار شین من برم.

با تردید پا به خیابان گذاشت و به سمت ماشین قدم برداشت. نگاهش روی سوناتایی که آن سوی خیابان توقف کرده بود ثابت ماند. یعنی طاهر برایش ماشین فرستاده بود؟

***

روبروی لیدا نشست. لیدا از جا بلند شد. چتر خیسش را گوشه ای باز گذاشت و گفت: چرا گوشیت خاموشه؟

-:مستانه زنگ میزد خاموش کردم.

-:تا کی میخوای فرار کنی؟

طاهر که خود را با مجله های روی میز مشغول کرده بود سر بلند کرد: تا وقتی دست از سرم برداره!

لیدا پشت میزش نشست: به نظرت ممکنه؟

شانه بالا کشید: بالاخره خسته میشه.

-:داری اینطوری نابودش میکنی طاهر...

با خشم سر بلند کرد و زل زد به چشمان لیدا: انتظار داری چیکار کنم؟ برم بگم عشقت و با آغوش باز میپذیرم. اون کسی که جای دخترمه!؟

-:تا کی میخوای فرار کنی طاهر؟

با خشم غرید: داری چی میگی نمیفهمی چی میگم؟ اون یه دختره پاک و معصومه... یه دختری که شاید حسی که بهم پیدا کرده، اولین احساسش باشه. اولین بار باشه که از نزدیکی به یه مرد حسی پیدا میکنه.

-:تو دوسش داری.

چشم روی هم فشرد و نالید: بجای دخترم.

لیدا دست روی چانه زد: تا کی میخوای به خودت دروغ بگی طاهر...

روی مبل جا به جا شد: من چه دروغی بخودم گفتم؟

-:انکار نکن که وسوسه نشدی.

-: معلوم هست چی داری میگی؟

-: دارم واقعیت و بهت یادآوری میکنم. درسته هم سن باباشی... با زنای زیادی رابطه داشتی. قبلا عاشق شدی و از دستش دادی اما تهش خودتم خوب میدونی مستانه وسوسه ات کرده. زنایی که باهاشون رابطه داشتی اینقدر ناب و بکر نبودن. احساسات مستانه نابه... بکره... مستانه خیلی صادقانه داره با احساساتش به سمتت میاد. این نابی و بکری احساساتش وسوسه ات نکرده؟


romangram.com | @romangram_com