#مردی_که_میشناسم_پارت_163

پسر سری تکان داد و لبخندی زد: باشه.

شیشه را بالا کشید و ماشین را به حرکت در آورد. از اینکه پسر رهایش کرده بود لبخند زد. اما سوناتای سفید رنگ کمی بالاتر متوقف شد. متعجب به ماشین نگاه کرد.

اما وقتی از توقف ماشین مطمئن شد و هیچ حرکتی از راننده اش ندید نگاهش را به آن سوی خیابان دوخت. شاید طاهر می آمد. گوشی اش را از جیب بیرون کشید و شماره ی طاهر را گرفت. اما صدای زنی که تاکید داشت دستگاه مورد نظر خاموش است تمام امیدش را به ناامیدی تبدیل کرد.

گوشی را در جیبش گذاشت. مقنعه اش کاملا خیس شده بود و میتوانست خیسی را در بین موهایش هم حس کند.

بغض کرد. قدمی به سمت خیابان برداشت. عقب رفت. سوناتا هنوز همانجا بود. دستانش را در جیب فرو کرد و به راه افتاد. قدم هایش آرام بی حس و حال بودند. رعد و برقی زد. از جا پرید و ضربان قلبش بالا رفت. نگاهی به آسمان انداخت. خود را به دیوار خانه های ردیف شده کنار هم نزدیک کرد. از کنار سوناتای سفید گذشت. طاهر نیامده بود. گوشی اش را هم خاموش کرده بود. مثل تمام روزهای گذشته فرار میکرد.

فرار؟!

قطره اشکی از چشمش سرازیر شد. طاهر از او فرار میکرد؟!

باران به صورتش خورد. شدت گرفته بود و صدای برخوردش بیشتر شده بود. کمی در خود فرو رفت. قطره اشکی دیگر از چشمش چکید. طاهر گوشی را به رویش خاموش کرده بود.

قلبش فشرده شد.

در گودال آبی فرو رفت. تمام کفش ها و لبه ی شلوارش خیس شد. پوزخندی به کثیفی لباسهایش زد. مطمئنا ماشین لباسشویی انتظار لباسهایش را می کشید. کسی در خانه جز همان لوازم خانه انتظارش را نمی کشیدند.

اگر مادرش بود. اگر لیلا بود. شاید طاهر جرات نمیکرد گوشی را رویش خاموش کند.

باید عرض خیابان را رد میکرد. قدمی به خیابان گذاشت که نگاهش روی سوناتای سفید که با فاصله ی اندکی از او توقف کرده بود ثابت ماند. با اخم به ماشین خیره شد. اما هیچ حرکتی از آن ندید. به آرامی راه افتاد. سوناتا هنوز همان جا ایستاده بود.

عرض خیابان را طی کرد. خبری از سوناتا نبود. خود را جمع و جور کرد. لعنت به طاهر... قلبش تشر زد... بغض گلویش را فرو داد. شاید کاری برایش پیش آمده بود. لب هایش را بهم فشرد. آری... شاید برایش کاری پیش آمده بود. طاهر می آمد. این گونه رهایش نمیکرد. زیر این باران شدید رهایش نمی کرد.

کسی صدا زد: خانم؟

کسی مطمئنا او را صدا نمی زد.

اینبار فاصله کمتر شد و کسی دوباره صدا زد: خانم...

به عقب برگشت تا کسی که خانم مد نظرش را صدا می زند ببیند. با نگاه سنگین مردی به سمت خود متعجب ایستاد. به تابلوی بزرگی که اعلام میکرد ماشین متعلق به یکی از آژانس ها هست خیره شد.

مرد سری کج کرد: این ماشین و برای شما گرفتن.

چشمانش گرد شد. مرد گفت: بفرمایید سوار شید.

اخم هایش را در هم کشید. چرا باید سوار می شد؟! از کجا معلوم راننده ی آژانس می بود...

مرد از برخورد قطرات باران به سر و صورتش، عصبی کمی خود را عقب کشید و گفت: کسی تماس گرفتن مشخصات شما رو دادن. گفتن توی این مسیر میتونم سوارتون کنم.

romangram.com | @romangram_com