#مردی_که_میشناسم_پارت_170


گوشی را روی میز انداخت که اس ام اسی از راه رسید. گوشی را برداشت. به همین زودی پیام داده بود؟! فرانک... فکر کرد. فرانکی به خاطر نمی آورد. پیام را باز کرد و با دیدن نام طاهر هیجان زده چشم به متن پیام کشید: «یه استامینوفن بخور تبت و میاره پایین.»

لبخندی روی لبهایش نشست. دوباره و دوباره خواند. دیوانه ی متن شده بود. نگاهی به اطراف انداخت. کاش می شد این متن را قاب بگیرد و به دیوار آویزان کند. دور خودش چرخی زد. احساس میکرد سرش گیج می رود اما بی اهمیت به سر گیجه اش باز هم چرخ زد و بالاخره خود را روی تخت انداخت و سرش را عقب کشید و به پنجره ای که پشت سرش قرار داشت به صورت وارون خیره شد و لب زد: دوست دارم. دوست دارم... خیلی خیلی دوست دارم.

چشم بست. از یادآوری لحظاتی که می توانست لبهای طاهر را ببوسید با وجود لبهایی که کاملا بهم چفت کرده بود لبخند عمیقی روی لبهایش نشست. نمی توانست از آن احساس لذتی که زیر پوستش می دوید و قلبش را به بازی می گرفت دل بکند. ضربان قلبش بالاتر رفته بود. میخواست باز هم اتفاق بیفتد. میخواست باز هم تجربه کند... بارها و بارها تجربه اش کند.

با بلند شدن دوباره زنگ اس ام اس گوشی به سرعت سرش را بالا کشید و غلت زد و گوشی را که کنار دستش روی تخت بود برداشت. شاید باز هم طاهر بود. کاش می شد نوشته باشد دوستت دارم. او هم دوستش داشت؟!

دستش را روی قفل صفحه ی گوشی حرکت داد و با باز شدنش نگاهش روی شماره ی ناآشنای نهصد و دوازده ثابت ماند. ابروانش را در هم کشید و انگشت شصتش را روی اسکرین فشرد.

متنی در برابرش ظاهر شد: سلام. به سلامت رسیدی؟!

متعجب سریع و به تندی روی تخت راست نشست. سرش را در گوشی فرو برد و دوباره و سه بار شماره را خواند. مطمئنا ناآشنا بود. اسما گفته بود فرانک نامی شماره اش را میخواهد. فرانک چرا باید چنین پیامی می فرستاد؟!

بالاخره با تردید صفحه ی پیام گوشی را باز کرد و نوشت: شما؟

پیام زمان برد تا تحویل داده شد. چند بار دیگر شماره را خواند. با تردید از جا بلند شد و خود را به میز تلفن توی پذیرایی رساند و در دفتر تلفن هم به دنبال این شماره گشت. اما نتیجه ای نگرفت.

بالاخره چشم به صفحه ی گوشی به اتاق برگشت. نگاهش به نام طاهر افتاد. هیجان زده عقب گرد کرد و به آشپزخانه رفت. از بین داروها استامینوفنی بیرون کشید و با لیوانی آب بالا انداخت. تلخی زهر مانند قرص در دهانش پخش شد. چهره در هم کشید و عق زد به سرعت به یخچال هجوم برد و خیاری هم برداشت و گاز زد. در حال گاز زدن خیار و جویدنش گوشی را برداشت و دوباره مسیر اتاق را در پیش گرفت که اس ام اسی رسید: خوشحالم سالم رسیدی. نگرانت بودم.

چشمانش در کاسه گرد شد. این یکی را نمیشناخت. چرا کسی که نمیشناخت چنین پیامی می فرستاد؟! با اخم و عجله نوشت: من میشناسمتون؟ شما کی هستین؟

اینبار پیام سریع تحویل داده شد و جوابش هم به همان سرعت رسید: نریمان!

***

لاله دست به سینه شد: حالا میخوای چیکار کنی؟

چشم از لاله گرفت و به بارش نم نم باران لبخند زد. دو روز مداوم می بارید.

لاله تشر زد: حالا میخوای بری؟

-:میرم.

-:مستانه چی؟ داره به همه از علاقه اش به تو میگه.

لبخند روی لبهایش از بین رفت. پلک زد: میدونم.

-:میخوای چیکار کنی؟


romangram.com | @romangram_com