#مردی_که_میشناسم_پارت_16


وَلی با اخم نگاهش را به مستانه دوخت. مستانه از نگاه خشمگین پدر لرزید. مگر چه بر زبان آورده بود که لایق چنین نگاهی باشد؟ جز اینکه واقعیت را گفته بود؟ مگر نه اینکه طاهر عمویش نبود. واقعیت همین بود.

به سمت اتاقش به راه افتاد و بی توجه به مستانه گفتن های وَلی وارد اتاق شد و در را بست. با حرص برگشت و لگدی هم نثار در بسته کرد.

به سمت تختش می رفت که وَلی در را باز کرد و در چهارچوب در ایستاد: برای چی لگد میزنی؟ زورت به در رسیده؟

جواب وَلی را نداد و روی تختش نشست. در برابر تمام جر و بحث هایی که با وَلی داشتند سکوت می کرد. می دانست حق با اوست اما این را هم می دانست که بعد از مرگ مادرش تنها کسی که دارد وَلی است. یکبار که دعوای شدیدی داشتند شراره خواسته بود به این فکر کند اگر یک روز پدرش هم مثل مادرش نباشد... از آن روز در تمام دعواهایشان زبان به دهان می گرفت مبادا روزی وَلی نباشد.

بغض کرد و وَلی با خشم غرید: به طاهر همون چیزی و میگی که بهت گفتم.

چشم روی هم فشرد و طاهر از اتاق بیرون رفت. پاهایش را روی تخت سر داد و تنش را عقب کشیده و به طاق تخت تکیه زد و پاهایش را در آغوش کشید. صدای جارو برقی بلند شد و همزمان سر روی پاهایش گذاشت. کاش مادرش بود... اگر بود می توانست در برابر وَلی بایستد. می توانست بگوید که از بودن این مرد در خانه شان راضی نیست.

اشک هایش که سرازیر شد بلند شد و در اتاق را که وَلی در حال رفتن باز گذاشته بود بست. برگشت و روی تخت دراز کشید. پاهایش را به سمت شکمش جمع کرد و خم شد. بین پرده اشک هایش کم کم چشمانش سنگین شد و بخواب رفت.

خواب لیلا را می دید که به رویش لبخند می زند. با مهربانی تماشایش می کند.

کسی صدایش زد. چشم گشود... صدا باز هم تکرار شد. کمی جا به جا شد... صدا باز هم تکرار و تکرار شد. گویا زمان به گذشته برگشته بود. اشتباه نمی کرد صدای مادرش بود. صدای لیلا بود که صدا می زد مستانه...

از جا بلند شد. در اتاقش بود. اما مطمئن بود صدایی از بیرون از اتاق صدا زد مستانه.

در اتاق را باز کرد. در چهارچوب در ایستاد. صدای خنده ی لیلا پیچید... به سمت پذیرایی قدم برداشت.

لیلا گفت: مستانه مامان؟

از راهرو کوچک گذشت و وارد پذیرایی شد. نگاهش روی طاهر و بعد هم وَلی که کنارش روی مبل نشسته بود ثابت ماند.

لیلا باز هم صدا زد: مستانه؟!

پیش رفت. چرخید و به صفحه تلویزیون خیره شد. به تصویر مادرش که دست مستانه پنج ساله را گرفته بود و به سمت وَلی توی تصویر می رفت.

مستانه پنج ساله دستش را از دست مادر بیرون کشید و به سمت پدر دوید.

لیلا لبخند زد و به سمت فیلم بردار برگشت: طاهر همش از ما فیلم گرفتی پس خودت چی؟

صدای طاهر بدون تصویر بلند شد: حالا بعدا منم میگیرم. با وَلی جامون و عوض میکنیم.

لیلا به سمت دوربین آمد: بده من این دوربین و...

طاهر در حال فیلم برداری عقب رفت. تصویر روی صورت لیلا متوقف شد. به موهای خرمایی مادرش نگاه کرد. به چشمان کشیده و صورت گردش... اشک هایش فرو ریخت.


romangram.com | @romangram_com