#مردی_که_میشناسم_پارت_15

-:طاهر میگه هنوز سن و سالی ندارم که بخوام لباسای تیره بپوشم. یه جورایی نخواستم روش و زمین بندازم. بد که نشده؟

مستانه در آغوشش پرید: وای عالی شده بابای خودم.

وَلی چرخی زد و زمین گذاشتش: قربون دخترم برم. حالا بیا اینا رو جمع و جور کنیم. طاهر خیلی به تمیزی و مرتب بودن اهمیت میده.

وسایل روی میز را جمع کرد تا به آشپزخانه ببرد و در همان حال گفت: بابا... عمو طاهر چرا این همه سال ایران نیومده؟

-:اونجا کاراش بهتر پیش میره دخترم.

-:خب الان چرا برگشته؟

وَلی جارو را روشن کرد و در صدای دلخراشش گفت: بخاطر یه مشکل خانوادگی برگشته.

ظرفهای کثیف را در ماشین ظرفشویی جمع کرد: یعنی اینجا خانواده داره؟

وَلی تقریبا فریاد زد: آره داره...

با خاموش شدن جارو برقی سر بلند کرد. نگاهش را به پدرش دوخت. وَلی از دسته جاروبرقی آویزان شد: مستانه...

-:بله بابا؟

-:میخوام به طاهر بگم بیاد اینجا باهامون زندگی کنه.

کمی مکث کرد تا جمله را درک کند و یکدفعه گفت: چی؟

-:یکم کارش طول میکشه اینجا... نمیتونه که همش توی هتل بمونه. من تنها بهش بگم قبول نمیکنه. میخوام تو هم یکم اصرار کنی بهش تا قبول کنه.

-:مگه نگفتی خانواده داره اینجا؟ چرا پیش اونا نمیره؟

-:پیش اونا نمیتونه بمونه. اتاقای طبقه بالا هم خالیه... ببین وقتی اومد من بحث و وسط میکشم تو هم بگو آره عمو بیا بمون و این حرفا...

لب ورچید: من نمیتونم بگم.

-:چرا؟ یه دو تا کلمه نمیتونی بگی بهش؟ اینقدر دوست داره بعد تو یه چند وقت نمیتونی اینجا ببینیش؟ از هفته بعدم که میری مدرسه چیکار به طاهر داری؟

-:بابا اون که عموی واقعیم نیست.

-:برای من بیشتر از برادر واقعیمه.

پا روی زمین کوبید: بمن چه؟ عموی من که نیست.

romangram.com | @romangram_com