#مردی_که_میشناسم_پارت_14
وَلی بی توجه به توضیحات مستانه گفت: به طاهر گفتم شب بیاد اینجا... خیلی اصرار کردم از همون اول بیاد ولی گوش نکرد. میومد اینجا بهتر بود ولی میگه هتل راحت ترم.
مستانه غرق در تلویزیون بود و هیچ از صدای پدرش نمی شنید. پسرک داستان در برابر دختر مورد علاقه اش زانو زده بود و از احساسش می گفت. دلش ضعف رفت... می شد روزی او جای آن دختر باشد و مردی در برابرش زانو بزند... این گونه عاشقانه برایش از دوست داشتن بگوید؟ این چنین دنیایش را به نام او بزند؟
دختر توی فیلم دستانش را در برابر دهانش گرفت. بجای دختر بغض کرد. هر آن ممکن بود اشک هایش سرازیر شود.
وَلی صدا زد: مستانه...
از پشت پرده اشک چشمانش دید پسرداستان حلقه را در انگشت دختر جا داد.
-:مستانه برای شام چی درست کنیم؟ میخوای از بیرون غذا بگیرم؟
بین اشک هایش لبخند زد. پسر با هیجان دست دور پاهای دختر انداخت و چرخید. وَلی در ورودی پذیرایی ایستاد: با تو نیستم؟
اشک هایش را پاک کرد. به سمت وَلی برگشت: چی؟
-:اصلا شنیدی چی گفتم؟
نیشخندی به روی وَلی زد. وَلی نزدیکتر آمد و گفت: میگم از طاهر دعوت کردم شام و بیاد اینجا... بهتره خونه رو مرتب کنیم.
نگاهش را چرخ داد: خونه که مرتبه.
-:شامم باید بگیریم. طاهر آشپزیش عالیه... فکر نکنم بتونه غذاهای ما رو بخوره. از بیرون میگیرم.
طاهر... هوووی این روزهایش شده بود این مرد. پدرش دیگر سر ساعت به خانه نمی آمد. وقت هایش را با رفیقش می گذراند. یک هفته می گذشت و هر لحظه بیشتر از این مرد متنفر می شد. وَلی چند باری خواسته بود او را هم همراه خود برای دیدن طاهر ببرد اما هر بار از رفتن سر باز زده بود.
از جا بلند شد. از آمدنش خشمگین بود اما از اینکه وَلی امشب در خانه می ماند راضی تر بود.
وَلی وارد اتاقش شد. کاسه ی ذرت بو داده را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت. وَلی با جاروبرقی بیرون آمد و نگاه مستانه روی تیشرت سبز رنگش ثابت ماند. پلک زد تا چیزی را که می دید باور کند.
وَلی به طرفش برگشت: مستانه زود باش بابا...
-:بابا؟
وَلی که مشغول آماده کردن جاروبرقی بود سر برداشت و پرسشگرانه نگاهش کرد. مستانه نزدیک شد: بابا این تیشرت...
نگاه وَلی به لباس توی تنش کشیده شد و با لبخند سر بلند کرد: با طاهر رفته بودیم خرید گرفتمش. بهم میاد؟
مستانه با لبخند تماشایش کرد: آره. فقط هیچوقت این رنگی نمی پوشیدین. من خیلی...
romangram.com | @romangram_com