#مردی_که_میشناسم_پارت_13
با کوچکترین صدایی بلند شده و به سمت پنجره می دوید شاید وَلی آمده باشد اما خبری نبود.
نگاهش به در بود شاید پدرش بیاید اما عقربه های ساعت به یازده نزدیک می شد و خبری از وَلی نبود که کم کم بخواب رفت.
با حرکت دستی روی پاهایش چرخ زد. قبل از اینکه از کاناپه زمین بیفتد وَلی در آغوشش کشید و بلندش کرد. کمی چشم باز کرد. با دیدن وَلی دوباره چشم بست. وَلی روی تخت خواباندش و ملحفه را روی تنش کشید. صدای زنگ تلفن وَلی و بعد هم صدای آرامش: الو طاهر...
-:...
-:نه خوابیده بود. حدس زدم خواب باشه ولی خب اولین بار بود این وقت شب تنهاش می ذاشتم.
-:...
-:باشه فردا بیا بانک. مرخصی میگیرم با هم بریم.
تماس را قطع کرد و کنار تخت مستانه نشست. موهای روی صورت دخترک را کنار زد. امروز طاهر گفته بود بخاطر وجود مستانه به او حسادت میکند. بخاطر پدر بودنش... اما نباید خود را غرق در زندگی دخترکش کند.
مگر می شد از زندگی دخترکش جدا شود؟ تنها کسی که داشت... همه ی زندگی اش... مستانه تمام هستی اش بود. بعد از مرگ لیلا تنها کسی که می توانست لبخند را مهمان لبهایش کند مستانه بود. مستانه تنها دلیل زندگی اش بود. چطور می توانست کمتر به دخترکش فکر کند. هر لحظه نگران مستانه بود. هر لحظه به مستانه می اندیشید.
طاهر گفته بود روی مستانه وسواس پیدا کرده است اما اهمیتی نداشت. او این وسواس را دوست داشت.
مستانه جا به جا شد. به طرفش چرخید و چشم باز کرد: بابا...
موهای مستانه را نوازش داد: جان بابا؟
چشمان مستانه بسته شد. لبخند زد. از جا بلند شد و برای تعویض لباس به اتاق رفت. غذاهای دست نخورده روی اجاق را هم در یخچال گذاشت. قرمه سبزی را بو کشید... دست پخت مستانه شباهت زیادی به دست پخت لیلا داشت.
تیشرت خاکستری را به تن کرد و روی تخت دراز کشید. اعتراف کرد بعد از سالها باز هم توانسته بود در کنار طاهر روحیه جوانی اش را بازیابد. طاهر تغییر چندانی نکرده بود. هنوز هم همان جوان شاد گذشته بود. رفیق شفیق دوران کودکی و جوانی اش... رفیقی که کنار هم روی یک نیمکت می نشستند. بعد ها کنار هم موهایشان را از ته تراشیده بودند و طاهر بود که لیلا را برایش خواستگاری کرده بود.
دستانش را زیر سر فرستاد. دوازده سال پیش همراه لیلا طاهر را راهی کرده بودند. مستانه به سختی از آغوش طاهر جدا شده بود. حال به طاهر اخم میکرد.
لبخندی روی لبهایش آمد.
***
کتش را از تن کند و روی مبل انداخت. به سمت مستانه که با کاسه ذرت بو داده جلوی تلویزیون نشسته بود برگشت: باید اینجاها رو تمیز کنیم.
مستانه بدون چشم گرفتن از تلویزیون سرتکان داد: باشه.
صدایش را بالا برد و دست به کمر زد: دِ... پاشو مستانه...
مستانه با خشم نگاهش را از صفحه تلویزیون گرفت. درست در حساس ترین لحظه... پسر بازیگر به عشقش اعتراف می کرد. با خشم گفت: باشه الان تمیز میکنیم. خیلی که کثیف نیست. امروزم چهارشنبه هست، جمعه عمه میاد...
romangram.com | @romangram_com