#مردی_که_میشناسم_پارت_12


شراره خندان پشت خط، خنده اش را فرو خورد: مستان؟ چی شده؟

-:دلم میخواد بزنم یکی و له کنم.

-:کی رو؟

-:این نخود خیس نخورده رو... عموی تازه پیدا شده.

شراره خندید: چرا؟ چی شده؟

-:بابام نیومده. زنگ زدم بهش داشتم با بابا حرف میزدم تلفن و از بابام گرفت امشب بابات و قرض میگیرم.

آخرین جمله را با دهن کجی به زبان آورد.

شراره خندید: خب مستان یه امروز کوتاه بیا... رفیق جون جونی بابات بوده. باباتم دوازده ساله ندیدتش. حق دارن.

با غم روی تخت نشست و دمپایی های خرگوشی رو فرشی اش را پرت کرد به سمت کمد: الان تنهایی چیکار کنم؟

-:میخوای زنگ بزن به بابات بیایم با شعله دنبالت بیای خونه ما.

کمی فکر کرد. موهایش را بین انگشتانش تاب داد: نچ نمیخوام به بابا زنگ بزنم قهرم اصلا...

-:لوس نشو... بابات همیشه پیشته. بی انصافی نکن مستانه بابات همیشه کنارته. یه امشبه بزار با دوستش باشه.

-:خوشم نمیاد از دوستش. خب منم می بردن.

-:مثلا میومدن دنبالت میرفتی؟ مگه خودت نگفتی صبحی حوصلت پیششون سر رفته؟

فکر کرد. صبح سر صبحانه دلش میخواست فرار کند از حضور طاهر... شانه بالا انداخت: نمیدونم.

-:میبینی بهونه میگیری. حالا میای خونه ما؟

از جا بلند شد: نه بابا. خوابم میاد. صبح زودم پاشدم رفتیم استقبالش... میخوام یکم بخوابم.

-:باشه پس من برم. مامانم صدام میکنه.

تماس را قطع کرد و به سمت پذیرایی رفت. روی کاناپه دراز کشید و بالشت را در آغوش گرفت. میلی به شام نداشت.

با تمام صحبت هایی که با شراره داشت نمی توانست از طاهر دل گیر نباشد. نمی توانست طاهر را درک کند. در یک کلمه از این مرد شاکی بود که پدرش را گرفته است.


romangram.com | @romangram_com