#مردی_که_میشناسم_پارت_17

وَلی از جا بلند شد و کسی از پشت سر صدا زد: مستانه...

پدرش از کنارش گذشت و به سمت اتاقش رفت. به سمت طاهر که صدایش زده بود برگشت. طاهر از جا بلند شد و به طرفش آمد: چرا گریه میکنی؟

سر به زیر انداخت و بغض کرد. دست طاهر روی شانه اش نشست: مامانت افتخار میکنه به اینکه دختری مثل تو داره...

سر برداشت. به چشمان قهوه ای طاهر خیره شد. به تصویر خود در چشمانش... طاهر لبخندی به رویش زد: مطمئنم لیلا هر روز از اینکه اینقدر بزرگ و خانم شدی خوشحال میشه. وقتی من دیدمت اینقدر خوشحال شدم. مطمئنم لیلا خیلی خوشحال تره... واقعا افتخار میکنه به اینکه تو دخترشی.

لبخند روی لبهایش جان گرفت. نمی توانست خوشحالی که از تک تک کلمات این مرد احساس میکرد را بروز ندهد. خندید و طاهر به همراهش خندید: بیا که سوغاتی هات و آوردم برات...

چرخید و صدایش را بالا برد: وَلی کجا رفتی؟

چمدانی را که در برابر در ورودی قرار داشت کشید و نزدیک تر آورد: بیا ببین میپسندی؟

مستانه نگاهش را از طاهر گرفت. طاهر صدایش را باز هم بالا برد: وَلی...

چمدان را تا نزدیکی مستانه آورد و گفت: همش مال توئه!

مستانه با چشمان گرد شده گفت: مال من؟

طاهر خندید و روی مبل نشست.

مستانه نگاهش را روی چمدان چرخ داد: همش؟

-:آره همش مال توئه. برای دخترم. رفیقم. برادر زاده ام. تو یه زمانی بهترین رفیق من بودیا...

وَلی هم از اتاق بیرون آمد: اون وقتا که برای رفتنشم گریه میکردی.

مستانه متعجب به هردویشان نگاه کرد. وَلی دستی به صورتش کشید اما نمی توانست چشمان قرمزش را از دخترش پنهان کند. طاهر هم به این موضوع پی برده بود. از جا بلند شد. کت کرم رنگش را از تن بیرون کشید و به سمت چمدان راه افتاد: بازش کن دیگه. منتظر چی هستی؟

خود دست به کار شد و چمدان را باز کرد. مستانه کنارش نشست و نگاهش روی عروسکی که به رویش لبخند می زد ثابت ماند. طاهر عروسک را بلند کرد و به طرفش گرفت: این قدیمیه. وقتی تازه رفته بودم خریدم.

مستانه به عروسک مو خرمایی خیره شد. لبخند زد به صورت گرد عروسک...

وَلی کنارش نشست: چقدر زحمت کشیدی؟

طاهر در پهلویش کوبید: خفه... مستانه تنها دختر تو نیست. دختر منم هست. برای تو خریدم فضولی کن.

مستانه به لحن سرخوشانه طاهر خندید. وَلی از دیدن خنده مستانه شاد شد. گویا کم کم مستانه با طاهر کنار می آمد. لبخند زد. هر دوی آنها عزیزترینانش بودند. امیدوار بود بتوانند با هم کنار بیایند. آرزویش همین بود. کنار آمدن مستانه با طاهر...

مستانه در بین سوغاتی های طاهر گم شده بود. طاهر هم برای هر کدام توضیحی مفصل داشت. هر کدام را با خاطره ای و به دلیلی برای مستانه خریده بود.

romangram.com | @romangram_com