#مردی_که_میشناسم_پارت_157

دستش را زیر چانه اش زد و متفکر گفت: بله درسته. مثلا یکی مثل همین وَلی ما...

میرزایی متعجب گفت: آقای مویدی؟

طاهر با هیجان خود را جلو کشید: آره... وَلی نمونه ی یه مرد خیلی خوبه. شاید بتونم بگم بهترین مردی که میشناسم. فکر کنم اطلاع دارین همسرش و از دست داده. اون زمانا من و وَلی خوزستان سرباز بودیم. تو رفت و آمدهامونم توی ترمینال اهواز وَلی یه دل نه صد دل عاشق یه دختر اهوازی شد. اما خب لیلا از تیپ ما نبود. وَلی و من خانواده خیلی مذهبی داشتیم و لیلا خانواده ی آزادی داشت. اما وَلی دست برنداشت. جلوی خانواده ها وایستادن جفتشون.

دست به سینه زد و با نیش باز ادامه داد: خودم براشون رفتم خواستگاری...

چشمان میرزایی گرد شد و هاج و واج گفت: شوخی میکنین؟

-: باورتون نمیشه؟

میرزایی سرش را به طرفین تکان داد.

خندید و ادامه داد: میتونین از وَلی بپرسین. هیچی جونم براتون بگه رفتیم خواستگاری پدرزنش با چوب افتاد دنبالمون. تا پادگان دویدیم.

میرزایی هیجان زده گفت: بعدش چی شد؟

-:بالاخره پدرزنش تردشون کرد و به ازدواجشون رضایت داد. با هم برگشتیم تهران... چند وقت بعدم ازدواج کردن و دخترشون به دنیا اومد. اما چند سال بعد لیلا بیمار شد و فوت کرد. بعد از مرگ لیلا زندگی هم گویا با وَلی قهر کرده.

-:اطلاعی نداشتم فکر میکردم متاهل هستن. همیشه حلقه دستشونه.

نیشخندی زد: آره دیگه... برای همینه میگم نمونه یه مرد کامله. چند ساله تنهایی دخترش و بزرگ کرده. هنوزم به عشق لیلا پا بنده.

میرزایی با نگاه غمزده ای گفت: خوشبحال همسرشون. داشتن چنین مردی واقعا باعث خوشحالیه.

-:آره ولی خب الان دیگه لیلا نیست.

کتش را عقب زد و گفت: میدونین اوضاع زندگیش خیلی بهم ریخته هست. یکاری کرده دخترشم افسرده شده. میخوام یکم حال و هواش و عوض کنم اما نمیدونم از کجا... نمیتونم ببینم رفیقم که همیشه میخندید الان این شکلی داره زندگی میکنه.

میرزایی کنجکاو گفت: فکر میکنین میتونین کاری براشون بکنین؟

چشمکی زد و گفت: باید تلاشم و بکنم.

با ورود وَلی از پشت پیشخوان لبخندی زد و خود را عقب کشید. با نزدیک شدن وَلی نگاه هر دو به سمت او کشیده شد.

وَلی نگاه به میرزایی انداخت و رو به طاهر گفت: خوش میگذره؟

پا روی پا کشید و تکیه داد: من و دعوت میکنی و خودت در میری؟

وَلی با کنایه گفت: بد میگذره بهت؟

romangram.com | @romangram_com