#مردی_که_میشناسم_پارت_158
سری به طرفین تکان داد و خندید. میرزایی از جا بلند شد: من برم دنبال کارام آقای مویدی.
وَلی لبخندی به رویش زد: ممنون خانم. می بخشید اگر رفیقم وقتتون و گرفته.
-:نفرمایید. از هم صحبتی با ایشون لذت بردم. با اجازه...
این را گفت و سری هم در برابر طاهر خم کرد. طاهر به احترامش نیم خیز شده و میرزایی دور شد. وَلی پشت میزش نشست: خوش میگذره؟
نیشخندی زد: جات خالی بود. حسابی غیبتت و کردم.
چشمان وَلی گرد شد: چی بستی به ریش دختره...
-:دست شما درد نکنه.
یکی از کارمندان نزدیک شد و برگه هایی را به سوی وَلی گرفت. صحبتی کردند و با دور شدنش ادامه داد: میخواستی راجع به چی حرف بزنی؟
-:میخواستم در مورد مستانه حرف بزنیم.
ابروان طاهر در هم کشیده شد. انتظار این یکی را نداشت. این روزها از هر چیزی که مربوط به مستانه می شد فرار میکرد. خود را بیرون از خانه سرگرم میکرد تا کمتر در خانه باشد. کمتر کنار دخترک باشد. کمتر با او برخورد کند. لیدا برنامه های رفتنش را اوکی میکرد. دادگاه نظامی را برده بودند. مشکل فرار از سربازی اش حل شده بود. لیدا توضیح زیادی نداده بود در مورد حل پرونده تنها پرونده ی کامل شده را در برابرش گذاشته بود.
پوست لبش را کند و از دردی که پیچید دندان گزید. وَلی نگاهش را به برگه ها دوخت و در حال امضا زدن گفت: میخواد باهات بیاد...
آب خشک شده ی دهانش را فرو داد. به سختی هوای اطرافش را بلعید و گفت: یعنی چی؟
وَلی سر بلند کرده و دستانش را در هم گره زد: خیلی باهاش حرف زدم. نمیدونم... شاید این انتخاب خوبی باشه که همراهت باشه.
نگاهی به اطراف انداخت و به سختی خود را از پشتی صندلی که گویا شبیه به چسب او را در آغوش گرفته بود کند و به وَلی نزدیک شد: میفهمی چی میگی؟ اون دختر توئه... هیچ رابطه ای با من نداره که بخواد باهام بیاد اون سر دنیا...
-:از کی تا حالا پا بند روابط شدی؟
اخم هایش را در هم کشید و گفت: از وقتی اون دختر توئه. از وقتی که تو تنها خانوادمی...!
وَلی سکوت کرد. خیره شد به چشمانش... طاهر پیش رویش خشمگین بود. می فهمید... حس میکرد.
لبخندی به رویش زد: چته مرد؟ چرا اینقدر بهم ریختی؟!
طاهر کمی مکث کرد. سرجایش نشست و کمی جا به جا شد: من نمیتونم مسئولیت دخترت و قبول کنم وَلی... این خیلی سنگینه.
وَلی لبخند تلخی به لب نشاند. پلک زد. مرد مقابلش از دخترش وحشت داشت.
romangram.com | @romangram_com