#مردی_که_میشناسم_پارت_156
پیش رفت. در را باز کرد و روی صندلی نشست. طاهر با خشم پا روی گاز گذاشت و ماشین با تکان شدیدی از جا کنده شد. دستش را به داشبورد گرفت و به روی خشمگین طاهر لبخند زد.
تا رسیدن به خانه بینشان سکوت حکم فرما بود. با توقف ماشین دستش را به دستگیره برد که طاهر گفت: حق نداری به وَلی چیزی بگی.
-:اذیتم کنی بهش میگم.
این را گفت و پیاده شد. پس طاهر از اینکه پدرش بفهمد وحشت داشت. لبخند شیطانی روی لبهایش نشست. زنگ آیفون را فشرد و دستانش را در جیب فرو برد. نمی خواست به هیچوجه از طاهر دور شود حتی اگر مجبور می شد او را با تهدید کنار خود نگه دارد. مطمئن بود پدرش طاهر را دوست دارد.
***
روبروی میرزایی ایستاد و لبخندی به صورت مرتب و آرایش شده اش زد. میرزایی اشاره ای به صندلی زد: بفرمایید، الان جناب مویدی هم برمیگردن.
روی مبل کنار میز وَلی نشست و پا روی پا انداخت: نگفتن کجا میرن؟
خانم میرزایی یکی از ابروان آرایش شده ی خوش رنگ قهوه ای اش را بالا کشید و گفت: فکر کنم زود برمیگردن. همکارا گفتن زود میان.
سرکج کرد: مزاحم شما هم شدم.
میرزایی نگاهی به میز خود انداخت و گفت: نه مشکلی نیست. فعلا کاری ندارم.
روی مبل جا به جا شد: پس چرا نمی شینید؟!
میرزایی لبخندی به رویش زد: نمیخوام مزاحم بشم.
سرش را به طرفین تکان داد و گفت: چه مزاحمی. هم صحبتی با شما باعث افتخار منه. خوشحال میشم...
میرزایی با تردید روی مبل روبرویی اش نشست.
خود را جلو کشید و گفت: نکنه همسرتون از اینکه با کسی همکلام بشین ناراحت میشن؟
میرزایی با دندان هایی که با لبخند به نمایش می گذاشت گفت: مجردم.
ابروانش را بالا کشید و کمی خود را جمع و جور کرد: عذر میخوام جسارت کردم.
-:اختیار دارین. مشکلی نیست.
-:فکر میکردم متاهل هستین. برای همین جسارت کردم. نمی دونستم. البته خیلی خوبه، ما مردا اهل زندگی نیستیم. بهمون خیلی اعتماد نکنین.
میرزایی هم خندید و گفت: نه بینشون آقایون خوبم پیدا میشه بالاخره.
romangram.com | @romangram_com