#مردی_که_میشناسم_پارت_155

طاهر گوشی را از دستش کشید و وَلی گفت: فکر میکنی دوسش داری؟

از حرکت ایستاد. تمام تنش منجمد شد. نمی دانست باید در پاسخ به وَلی چه بگوید. از اینکه ممکن است وَلی از احساس مستانه با خبر شود، لرز به جانش افتاد. نه... مستانه حق نداشت چنین چیزی بخواهد. با خیزی که مستانه به سمتش برداشت قدمی عقب گذاشت و گفت: وَلی...

وَلی شوک زده پاسخ داد: اِ... طاهر... گوشی دست مستانه بود.

-:آره فکر کنم دخترت خوابش میاد حسابی داره پرت و پلا میگه.

مستانه با تشر از روی تخت پایین پرید: من جدی ام.

طاهر با اخم وحشتناکی نگاهش کرد و در گوشی گفت: من مطمئنا نمیتونم مراقب مستانه باشم. میدونی که اونجا زندگی چطوریاست. نمیدونم چرا چنین چیزی به فکرش رسیده. اگه با خودم مطرح میکرد مطمئنا منصرفش میکردم.

وَلی نفس عمیقی کشید: حالا وقتش نیست. برگردین سر فرصت روش حرف میزنیم.

-:حتما داریم میایم ما هم... بقیه رفتن؟!

-:نه هستن فعلا...اومدی حرف میزنیم. مراقب مستانه باش.

تماس را قطع کرد و گوشی را به سمت مستانه گرفت. مستانه با اخم گوشی را از دستش قاپید و گفت: وقتی تو نمونی من باهات میام.

به سمتش خم شد تا صورتش کاملا در مقابل صورت مستانه قرار بگیرد و زمزمه زد: داری بد بازی شروع میکنی خانم کوچولو...

دهان مستانه باز ماند. طاهر از کنارش گذشت و به سمت در به راه افتاد که گفت: به بابا میگم عاشقت شدم.

پاهای طاهر به زمین چسبید. حس کرد قلبش از توقف ایستاده است. متعجب به سمتش برگشت و به سختی لب زد: چی؟

شانه هایش را بالا کشید و گفت: بابام اونقدری دوست داره که فکر نکنم مشکلی با این داشته باشه. خوشحالم میشه بدونه تو میخوای دامادش بشی.

طاهر با حرص دندان روی هم سایید. نفسش بالا نمی آمد. از بین دندان هایش غرید: من به گور بابام میخندم.

لبخندی به رویش زد. جلو رفت و دست دور بازویش انداخت: چرا عصبانی میشی عزیزم؟

طاهر با خشم دستش را بیرون کشید و به راه افتاد. لی لی کنان به دنبالش قدم برداشت. بازویش درد میکرد اما آنقدر اهمیت نداشت که بخواهد واکنش نشان دهد. طاهر قدم هایش را روی زمین می کوبید و با حرص پیش می رفت. لبخندی به طاهر که این چنین عصبانی بود زد. نمی توانست این عصبانیت طاهر را درک کند. امروز خیلی کارها کرده بود اما پشیمان نبود. تنها راهی که می شد طاهر را برای خود نگه دارد. تنها راهی که می توانست لیدا را از زندگی طاهر بیرون بیاندازد. باید کاری میکرد تا طاهر باور کند دوستش دارد. لبهایش کش آمد. دست روی دهانش گذاشت. طاهر را بوسیده بود. ریز خندید. حق با فرشته بود... بوسه اش رویایی بود... انگشتانش را روی لبهایش حرکت داد.

با حس اینکه کسی نگاهش میکند به سرعت دستانش را عقب کشید و صورت قرمز شده اش را پایین انداخت. لبخند روی لبهایش کش آمد. مزه ی زردآلو داشت لبهایش...

پس برای همین همه عاشق بوسیدن بودند.

وارد حیاط بیمارستان شدند. طاهر به سمت ماشین قدم برداشت و با خشم و لگدی که نثار چرخ سمت کمک راننده کرد در سمت راننده را باز کرد و نشست. نیشخندی به روی چرخ ماشین زد و سر کج کرد و جدی سرش را بالا کشید: دردت اومد؟ عیب نداره میخواست من و بزنه نتونست حرصش و سر تو خال...

طاهر شیشه را پایین کشید و با خشم و صدایی که سعی داشت کنترلش کند گفت: چرا سوار نمیشی؟

romangram.com | @romangram_com