#مردی_که_میشناسم_پارت_154


نگاهش را به تخت سفید روبرویش دوخت و گفت: بابا؟

-:جون بابا...

-:طاهر...

-:طاهر چی؟

طاهر در چهارچوب در ایستاد. سرش را به سمت طاهر چرخاند و خیره اش شد. لبخندی روی لبهایش نشست: خیلی خوبه.

وَلی با مهربانی گفت: خوشحالم به این نتیجه رسیدی. طاهر خیلی مرده. خوشحالم حالا اینقدر بهش نزدیک شدی که اگه بخوام میتونم تو رو بسپارم دستش...

به طاهر خیره شد و پاسخ داد: بابا؟ چرا میخوای من و بسپاری دست طاهر!؟ مگه بچه ام.

-:هر چقدر بزرگ بشی برای من بچه ای... بچه ای که باید مراقبت باشم. طاهرم تنها کسیه که اونقدر بهش اعتماد دارم که مطمئنم میتونه ازت مراقبت کنه.

اخم های طاهر در هم رفته بود. قدمی به جلو برداشت.

چشم به طاهر در گوشی گفت: بابا من دوست دارم با طاهر برم.

وَلی سکوت کرد. ساکت شد. طاهر در پاسخ تمام خشمش برای دوست داشتنش گفته بود ماندنی نیست. گفته بود به زودی می رود. حال که طاهر نمیخواست بماند او همراهش می رفت. بخاطر طاهر هر کاری میکرد. میخواست کنارش باشد.

وَلی بالاخره به حرف آمد: طاهر خواسته باهاش بری.

ابروان طاهر در هم گره خورده بود. پلک زد و در پاسخ وَلی گفت: خبر نداره من این و میخوام.

-:مستانه چرا میخوای بری؟

-:مگه نگفتین طاهر میتونه مراقبم باشه؟ اونجا میتونم برم دانشگاه.

چشمان طاهر از تعجب گرد شد.

وَلی گفت: هیچوقت به این فکر نکرده بودم چنین چیزی بخوای. از من خسته شدی؟ چرا دوست داری پیش طاهر باشی؟ اینجا دانشگاه های بهتری هم هست.

طاهر دستش را برای گرفتن تلفن جلو آورد که مستانه خود را عقب کشید و گفت: شما نمیخواستین طاهر و دوست داشته باشم؟

وَلی ساکت شد. انتظار این یکی را نداشت. انتظار نداشت چنین چیزی بشنود.

با تردید گفت: دوسش داری؟


romangram.com | @romangram_com