#مردی_که_میشناسم_پارت_149

نمی توانست حرفی بزند. ذهنش خالی بود از هر چیزی... حال که ساجده نبود مطمئنا ترجیح میداد به زودی از این کشور فرار کند. برود جایی که تنهایی ها دورش را می گرفتند. جایی که می توانست در خیابان هایش به امید روزهای خوب نفس بکشد.

ساجده دیگر نبود تا بهانه ای باشد که بخواهد به این کشور برگردد اما ساجده نبود تا دیگر امیدی برای ادامه هم داشته باشد.

از لحظه ای که اولین بیل را روی پارچه ی سفید ریخته بودند، ذهنش در مورد آینده خالی شده بود.

-:به چی فکر میکنی؟

اینبار نگاهش نکرد. اما جدی گفت: به تو...

چند لحظه طول کشید تا دخترک آنچه شنیده بود را در ذهن تجزیه و تحلیل کرده و با هیجان به سمتش چرخید: واقعا؟

لبخند کمرنگی روی لبش آمد: شک داری؟

مستانه کمربندش را باز کرد و خود را جلو کشید: دفترم و خوندی؟

-:یکمی...

-:چرا همش نه؟

صادقانه گفت: می ترسم.

لبهای دخترک تکان خورد اما کلمه ای از آنها خارج نشد. صدایش خفه شده بود. لبخند روی صورتش پر کشید. با سر کج شده به سمت شانه اش گفت: از چی؟

طاهر با همان آرامش لب زد: از تو...

دخترک کودکانه بغض کرد و به سختی زمزمه کرد: من ترسناکم؟

گوشه ی لبش بالا رفت: تو نه...

عجول بلافاصله از تمام شدن جمله اش گفت: خودت الان گفتی از من میترسی.

پلک زد: از احساساتت میترسم مستانه.

-:مگه احساسات من ترسناکن؟ اینکه دوست دارم ترسناکه؟!

سرعت ماشین را کم کرد و وارد لاین سوم شد: آره... وقتی کسی که حس میکردی جای خانواده اته... جای دُخ...

مستانه تقریبا فریاد زد: من دخترت نیستم. خودم بابا دارم. بابام هست... مامان ندارم ولی هیچوقت هیچکس و جای مامانم نذاشتم. مامان من اون بالاست. هر روزم نگام میکنه. من هیچوقت فکر نکردم بابامی. هیچوقت نه داییم بودی نه عموم. من هیچکدوم و نمیخوام. نمیخوام تو هیچکدومشون باشی. من الان بهت بگم خالتم باورت میشه؟

ماشین را وارد محوطه خلوتی کرد. برخلاف فریادهای جاندار مستانه با آرامش پاسخ داد: خوشحال میشم خاله کوچولویی مثل تو داشته باشم.

romangram.com | @romangram_com