#مردی_که_میشناسم_پارت_148
ویدا با این جمله به سرفه افتاد و لاله لیوانی بلند کرد و به دستش داد. سنگینی نگاهی باعث شد سر بچرخاند. لیدا خیره خیره تماشایش میکرد. پلک زد. لبخندی روی لبهای لیدا نشست.
نگاهش را به سمت وَلی سوق داد. سنگینی نگاهش باعث شد وَلی آرام و با اطمینان زمزمه کند: مراقب خودتون باشین. سوئیچم روی میزه با ماشین برین سرده.
لبخند تشکر آمیزی به روی وَلی زد و به سمت مستانه برگشت: زود آماده شو منتظرتم.
به سمت بقیه به راه افتاد. با هیجان درون اتاق برگشت. دست روی قلبش گذاشت... با قدرت در سینه می کوبید. نفسش بالا نمی آمد. هر آن ممکن بود از فشار هیجان از حال برود. با بلند شدن صدایی از بیرون نگاهش به سمت کمد لباسهایش کشیده شد. در برابر کمد لباسها ایستاد. لباسها همان ترتیبی را که طاهر مرتب کرده بود رعایت میکردند. نیم پالتوی کوتاه سرمه ای اش را بیرون کشید و به تن کرد. به سمت دراور شالها رفت که با یادآوری لباسهای سیاهی که به تن دارد عقب کشید. روبروی آینه ایستاد. نگاهی به صورت رنگ پریده اش انداخت. درد کتفش عذاب آور شده بود اما...
دست به رژ قرمز برد. می توانست رنگ پریده ی صورتش را برگرداند اما... قرمز نه...
رژ کمرنگ صورتی اش را برداشت و با نوک انگشت کمی به لبهایش رنگ داد. موهایش را کمی از زیر روسری بیرون کشید و گوشی اش را در جیب قرارداد و پا از اتاق بیرون گذاشت. سنگینی نگاه خاله لاله باعث شد چشم از طاهری که پالتو به آغوش جلوی در ایستاده بود، بگیرد. طاهر با دیدنش از جا بلند شد.
به سمت در به راه افتاد و بی حرف در برابر جا کفشی ایستاد.
گویا خبری از طاهر نبود. باید صدایش می زد اما... در حضور همه نمی دانست باید چطور نامش را صدا بزند که طاهر در چهارچوب در ظاهر شد و به سمتش قدم برداشت. در حال به تن کردن پالتویش گفت: سرده خودت و خوب میپوشوندی.
دستش را بلند کرد تا دکمه های پالتویش را ببند که درد کتفش مانع شد. همانطور جلو باز در اصلی را باز کرد و گفت: سردم نیست.
طاهر در حال پا زدن کفش هایش ریموت را فشرد و درهای ماشین همراه با چشمک کوتاهی از چراغهایش باز شد. به سمت ماشین رفت و روی صندلی کمک راننده نشست. طاهر در نور اندکی که از راهرو می تاپید ایستاده بود و دست در جیب هایش گویا دنبال چیزی می گشت. لبخندی به مرد دوست داشتنی گم شده در شبه تاریکی زد.
***
نور خیابان های روشن از چراغ های ماشین ها و هالوژن های متصل به چراغ برقها، در چشمش می زد اما... نمیخواست چشم به روی تصویر پیش رویش ببندد. دخترک آرام و بی حرف در کنارش به روبرو زل زده بود. به سادگی می شد صدای نفس های آرام و شمرده شمرده ی دخترک را شنید.
هیچ حرکتی نمیکرد. به همان آرامی در صندلی فرو رفته بود. دست پیش برد و بخاری را روشن کرد. گرما به انگشتان دستش که به دور فرمان چفت شده بود برخورد کرد. مستانه کوتاه تکانی خورد و دوباره ثابت ماند.
ذهنش مشوش بود. ساجده نبود. دیگر هیچکس نبود. در یک کلام دیگر خانواده ای نداشت. تمام خانواده اش در آن سوی آسمان ها انتظارش را میکشیدند.
نگاهش را به آسمان پر ستاره دوخت. ستاره ها می درخشیدند. روزی که پدر و مادرشان را در خاک گذاشته بودند ساجده کنارش نشسته و دست به سوی آسمان ها گرفته بود: ببین طاهر... زن عمو میگه مامان بابا الان تو آسمونان.
چهارده سال... اگر می دانست آن روز آخرین روزیست که ساجده را میبیند برای همیشه خیره ی صورتش می شد. اگر می دانست آن روز که ساجده میخواست از زندگی اش بیرون برود، آخرین دیدارشان است از او نمی رنجید.
چشم از آسمان گرفت. بخاطر نور قرمز رنگ ترمز ماشین پیش رویش، آرام پا روی ترمز گذاشت و از سرعت ماشین کاست. نفس عمیقی کشید و دوباره سبقت گرفت که دخترک آرام بالاخره به حرف آمد: کجا میریم؟
از گوشه ی چشم خیلی کوتاه نگاهش کرد. سر دخترک بالاخره به سمتش چرخیده بود. پاسخ داد: دور میزنیم. جایی در نظر داری بریم؟
-:نمیدونم.
باز هم سکوت بینشان برقرار شد. میخواست مستانه به حرف بیاید. نمی دانست باید چطور سر بحث را باز کند. نمی دانست چطور می تواند از احساساتی که مستانه خود را درگیرش کرده است، حرف بزند. احساساتی که به نظرش قابل درک نیستند.
romangram.com | @romangram_com