#مردی_که_میشناسم_پارت_147
مستانه از خنده ریسه رفت.
لبخندی روی لبهای طاهر نقش بست. دخترک بالاخره خندیده بود.
مستانه به جلو خم شد و دردی که از بازویش پیچید باعث شد، خنده ی روی لبهایش به چهره ای در هم کشیده از درد تبدیل شود. سر به زیر انداخت.
دست طاهر به سرعت روی شانه اش نشست و آرام کنار گوشش زمزمه کرد: خوبی؟
برای اولین بار از این نزدیکی طاهر مور مورش شد. حس کرد تک تک حروف خ و ب ی از لبهای طاهر جدا شده و از تار و پودهای روسری عبور کرده و روی پوست گردنش نشستند و به قلقلکش انداختند. اما این قلقلک آنچنان ریز و نامحسوس و دوست داشتنی بود که تنها قلبش را لرزاند.
چشمانش را بهم فشرد. ذهنش قفل کرده بود. صدایی نمی شنید جز صدای طاهر که گویا در سرش انعکاس می یافت. طاهر باز هم نگران و با صدای لرزان چیزی گفت... اینبار آنچه به زبان آورد بسیار بسیار خاص تر از چهار حرف قبلی بود. تا به حال به این فکر نکرده بود حروفات شش حرفی نامش چقدر می تواند زیبا کنار هم ردیف شود.
فشار دست طاهر روی شانه اش بیشتر شد. درد سمت راست بدنش را بی حس کرده بود اما نمیخواست این زمزمه های آرام و در گوشی طاهر را از دست بدهد. نمیخواست این نجوای لذت بخش را که برای اولین بار لمس میکرد به این زودی رها کند. چشم بست. قطره اشکی از چشمش چکید و لاله پرسید: مستانه چی شده؟
شانه اش را از دست طاهر بیرون کشید. سر به زیر از جا بلند شد: شام نمیخورم الان گشنم نیست یکم بعد میخورم.
وَلی متعجب گفت: چی شد مستانه؟
نگاهش نکرد: هیچی بابا... حس میکنم الان معده ام جا برای شام نداره. حلوا خوردم گشنم نیست.
بهادر سرش را عقب کشید و نگاهش کرد: برای خودت ماشاا... خانمی شدیا...
وَلی با محبت پلک زد: دخترم بزرگ شده. منم دارم پیر میشم.
بهادر خندید: خجالت بکش. به خودت رحم نمیکنی به این طاهر بدبخت رحم کن. تازه میخواد زن بگیره بچه دار بشه اول جوونیشه. بما چه ربطی داره تو هنوز نمیتونستی دندونات و بشماری رفتی زن گرفتی.
همه زیر خنده زدند. آرام حرکت کرد و به سمت اتاقش به راه افتاد. قبل از اینکه در بسته شود فشار دستی روی در نشست و آن را به سمتش هل داد. عقب کشید و به طاهر که جلوی در ایستاده و دستش را روی در گذاشته بود زل زد.
طاهر دستش را عقب کشید و گفت: میخوای بریم بیرون؟
چشمانش گرد شد. طاهر از همان جا به عقب برگشت. تنش را عقب کشید و رو به وَلی که در مسیر دیدش قرار گرفته بود گفت: وَلی میخوام مستانه رو ببرم بیرون مشکلی که نیست؟
وَلی لبخندی زد: این وقت شب؟
طاهر سرش را چرخاند به سمت مستانه و خیره در چشمانش گفت: میخوایم یکم حرف بزنیم. درد و دل کنیم. شاید یه دسری هم بیرون خوردیم و برگشتیم.
بهادر خندید: دارین میرین تک خوری؟ ما رو نمی برین؟
نگاه طاهر برگشت. به بهادر خیره شد. نگاه کوتاهش را به سمت ویدا کشید... بهادر لایق ویدا بود. مرد خوبی بود. شاید تنها چیزی که هرگز به آن فکر نمیکرد ازدواج بهادر و ویدا بود. ویدا به سرعت چشم دزدید و سر به زیر انداخت. دوباره به بهادر نگاه کرد و گفت: شما شام به این خوبی دارین بشینین بخورین. ما هم میریم یه هوایی بخوریم.
چشم غره رفت و گفت: تو بیای بیرون سرما میخوریااا... خانمت ناراحت میشه.
romangram.com | @romangram_com