#مردی_که_میشناسم_پارت_146


از جا بلند شد. درد کتفش بیشتر شد اما در مقابله آینه ایستاد. روسری افتاده روی شانه هایش را به روی سر کشید و موهایش را مرتب زیر آن فرستاد.

از اتاق بیرون رفت. سفره ی سفید پهن شده بود و طاهر به همراه پدرش و عمو بهادر کنار سفره نشسته بودند. دست عمو بهادر به روی شانه ی طاهر بود و زیر گوشش چیزی میگفت و ریز میخندید.

نمی دانست رابطه ی طاهر و عمو بهادرش این قدر صمیمی است. نگاهش به سمت عمه ویدا که دیس غذا را در سفره گذاشت خیره ماند. خاله لاله هم با بشقاب های خورشت بیرون آمد و در همان حال با دیدنش گفت: مستان چرا اونجا وایستادی؟

همه ی نگاه ها به سمتش برگشت. چشم در چشم طاهر که شد به سرعت اخم هایش را در هم کشیده و قدمی به جلو برداشت.

خبری از لیدا نبود. به سمت آشپزخانه خم شد.

آنجا هم نبود. با خیال راحت به سمت طاهر قدم برداشت. نگاهی به سفره انداخت و دور زد و کنار طاهر ایستاد. وَلی سر برداشت: چرا نمیشینی مستانه؟

قبل از اینکه خم شود برای نشستن در سرویس باز شد و لیدا در حال خشک کردن دستانش از آنجا بیرون آمد. نیم خیز خشک شد. میخواست بنشیند اما با این وضع... لیدا؟! برای شام مانده بود؟ مگر نسبتی با آنها داشت؟ چرا باید می ماند؟

لاله روبروی مستانه نشست و گفت: بفرما لیدا خانم. راحت باش... ما یه زمانی برای الواتی اسم در کرده بودیم. با ما تعارف نکن...

بهادر بالاخره دست از روی شانه ی طاهر برداشت و گفت: بله لیداخانم با ما به از این باش...

ویدا اخم کرد و تشر زد: اذیتشون نکنین.

لیدا کنار لاله نشست: اذیتی نیست. شرمنده مزاحم شدم...

وَلی بود که اینبار گفت: میدونی لیدا خانم اینجا مزاحم و این چیزا معنی نداره. موندی خوش موندی... مطمئن باش کسی اینجا تعارف نداره باهات. شما هم برای ما فرقی با بقیه نداری.

لیدا لبخندی زد و گفت: از این مورد مطمئنم.

وَلی خندید و بهادر در گوش طاهر چیزی گفت. لیدا گفت: به نظر جمعتون خیلی قدیمیه...

طاهر سر بلند کرد. به مستانه که با اخم شاهد این بحث بود نگاهی انداخت و آرام لب زد: چرا نمیشینی؟

با خشم نگاه دزدید و سرجایش نشست. دست طاهر به نرمی روی بازویش نشست که درد در وجودش چنگ انداخت. خود را به سرعت عقب کشید و نگاه متعجب طاهر به او ماند.

بهادر با خنده گفت: لاله خانم که بعد از ازدواج وَلی به جمع اضافه شد اما جمع سه نفره ما قدیمی تر از این حرفاست... شاید از وقتی که من یادم میاد.

بالاخره ویدا هم سر سفره نشست و لیدا با چشمان گرد شده به بهادر نگاه کرد که بهادر با شیطنت خندید و با اشاره به طاهری که حواسش به مستانه بود گفت: این جناب از وقتی یادم میاد سر جهازی وَلی بود.

همه خندید. حتی مستانه هم با آن اخم و تخمش به خنده افتاد اما طاهر... چشمش به دخترک کنارش بود.

با خنده ادامه داد: باورتون نمیشه؟ ما از همون بچگی تا میخواستیم پسرخاله عزیز و ببینیم باید طاهرم کنارش تحمل میکردیم. میگفتیم وَلی بیا کمک با طاهر میومد. وَلی بیا مهمونی با طاهر میومد. وَلی بریم جهنم با طاهر... وَلی بریم بهشت با طاهر... خلاصه کلوم اینکه این آقا طاهر عنصر جدا نشدنی وَلی بود. حالا بعدها دیگه ما هم رو در واسی و گذاشتیم کنار و کلا وَلی نمیومد طاهر میومد.


romangram.com | @romangram_com