#مردی_که_میشناسم_پارت_145
از شنیدن نفره حس کرد نفسش بند آمد. دوازده... نمره اش افتضاح بود. با ناراحتی گفت: شوخی میکنی؟
-:بخدا دوازده شدی. منم کلی تعجب کردم. دوبار برگت و دیدم که بدم درستش کنه. ولی همین شده...
-:حالا چیکار کنم؟
شراره دوستانه گفت: مستان این روزا خیلی با درسا خوب نیستی. چی شده؟
-:نمیدونم. ذهنم درگیره.
-:باشه. فقط میخوایم بریم کلاس آقای مجد برای شیمی... میخوای بیای تو هم؟
کمی فکر کرد. کلاس آقای مجد عالی بود. نمیخواست از دستش دهد. پاسخ داد: بزار به بابا بگم. شهریه اش چطوریاست؟
-:برات میفرستم پیامامون و. من دیگه برم. راستی به عمو طاهر تسلیت بگو... میخواستیم با مامان بیایم بعد شعله گفت وقتی نمیشناسینش برای چی میرین. زشته...
-:دستتون درد نکنه. بهش تسلیت میگم از طرفتون.
-:مرسی. برو دیگه. به کارات برس. منم برم برای امتحان بخونم. راستی فرشته بهت زنگ نزد؟ بهم زنگ زد جوابش و ندادم.
گوشی را از گوشش دور کرد. تماسی نداشت. دوباره گوشی را به گوش چسباند: نه زنگ نزده.
-:خب باشی. شعله صدام میکنه. فعلا.
تماس را قطع کرد و از جا بلند شد. کتاب فیزیک را بیرون کشید. لاله آمده بود و در برابر غرغرش برای مدرسه نرفتن تاکید کرده بود فردا به مدرسه می رود.
روی تخت افتاد و درد در شانه اش پیچید. اخم هایش را در هم کشید. دستش را کمی تکان داد... درد بیشتر شد. خود را روی تخت کوبید و از درد پخش شده در شانه اش قطره اشکی از چشمش سرازیر شد.
از یادآوری لیدایی که همراه طاهر شده بود اخم هایش در هم رفت و اشک هایش قدرت گرفت.
چند ضربه به در خورد. به سرعت چرخید. درد دستش باعث شد برای فریاد نزدن دندان هایش را روی هم بفشارد. کتاب را باز کرد. با بلند شدن صدای لاله که گفت: بیا شام...
سرش را تکان داد. سعی کرد بغضش را پس بزند. آرام گفت: باشه.
لاله پرسید: خوبی؟
باز سر تکان داد: اوهوم.
-:باشه پاشو بیا...
از اتاق بیرون رفت و در را هم بست. قطره اشکی روی کتابش چکید. کتاب را بست... به لیدا اجازه نمی داد این گونه طاهر را از چنگش در بیاورد.
romangram.com | @romangram_com