#مردی_که_میشناسم_پارت_144
بهادر شانه بالا انداخت: نمیدونم. ندیدمش...
پا روی پله ها گذاشت: اونجا با من بود بعدش ندیدمش. لطفا از ویدا خانم بپرس اومده یا نه نگرانشم.
بهادر گوشی را از جیب بیرون آورد: الان بهش زنگ میزنم. مگه شماره ی مستانه رو نداری.
دستی روی گوشی اش که در جیب پالتویش بود کشید و گفت: گوشیم و نمیدونم کجا گذاشتم.
بهادر در گوشی گفت: ویدا، سلام عزیزم. مستانه اومده؟
به عزیزمی که بهادر به زبان آورده بود لبخند زد. لبخند تلخ... بهادر ویدای او را عزیزم خطاب میکرد. ویدای خودش را... ویدایی که دیگر به او تعلق نداشت. ویدا بهادر را انتخاب کرده بود.
-:...
-:باشه. ممنون. کاری نداری؟
نمیخواست منتظر بماند تا صحبت هایشان را بشنود. لب زد: اومده؟
با پاسخ مثبت بهادر، به راه افتاد. وارد پذیرایی شد. مرد جوانی در حال پذیرایی از مهمانان بود. مراسم ختم خواهرش بود. مهمانان به محض ورودش از جا بلند شدند. پیش رفت... در برابر تسلیت ها تشکر کوتاهی کرد و بعد از خلاصی از مهمان ها قدم به درون اتاق گذاشت. پالتویش را از تن در میآورد که نگاهش به دفتری که روی چمدانش قرار داشت افتاد.
خم شد. دفتر را برداشت. کمی بالا و پایینش کرد و به سمت کیف لپ تاپش چرخید. دفتر را در کیف جا داد و رمزش را هم وارد کرد. از جا بلند شد و به پذیرایی برگشت.
دفتر در کیفش امنیت بالایی داشت. نمیخواست احساسات کودکانه ی مستانه باعث شود دیگران دید بدی نسبت به او پیدا کنند. نباید می گذاشت زندگی برای مستانه بیش از این سخت شود. مطمئنا بعد از رفتنش مستانه با همه چیز کنار می آمد و این عشق را فراموش میکرد.
***
شراره بلند گفت: فردا امتحان فیزیک داریم خوندی؟
درد بازویش آزار دهنده شده بود. سر و صدای بیرون رفته رفته کمتر می شد. گفت: با این وضع چجوری بخونم؟
-:پس فردا میخوای چیکار کنی؟
-:نمیدونم. بهش میگم یکی از اقواممون فوت کرده.
شراره آهسته گفت: خودت میدونی. امروزم برگه های ادبیات و داد. نمره ات خیلی خوب نیست.
-:چند شدم؟
-:دوازده...
romangram.com | @romangram_com