#مردی_که_میشناسم_پارت_143

چشم به بیرون دوخت. نفس پرحرصش را رها کرد و دندان روی هم سایید. ازاینکه هیچکاری نتوانسته بود برای ساجده انجام دهد عذابش می داد. دلش میخواست سراغ آن بیشرف برود و لهش کند. میخواست دنیا را برای برگشتن ساجده بهم بریزد.

-:طاهر... با فکر کردن به این چیزا فقط خودت و عذاب میدی. باور کن تو هر کاری تونستی برای ساجده کردی. بیش تر از این کاری نمیتونستی بکنی... ساجده نمیخواست تا وقتی همه چیز مشخص نشده از اون خونه بیرون بیاد. میخواست اگه نتونست طلاق بگیره بخاطر بچه اش برگرده پیش شوهرش. نمیخواست فردا بخاطر بچه هم با اون درگیر بشه. اون یه مادر بود طاهر... ما زنا وقتی احساسات مادرانمون بیاد وسط از خودمونم میگذریم. نباید خودت و سرزنش کنی. ساجده بخاطر خودش نه بخاطر اون بچه ی تو شکمش زندگی میکرد.

چند لحظه به صورت طاهر نگاه کرد و بعد به راه افتاد. طاهر سکوت کرد... دیگر کلمه ای به زبان نیاورد.

در برابر خانه ی وَلی از ماشین که پیاده می شد لیدا صدایش زد. نیم خیز سرجایش برگشت اما در ماشین همانطور باز ماند. نگاهش را به لیدا نینداخت فقط منتظر ماند تا لیدا دلیل صدا زدنش را عنوان کند.

لیدا چند لحظه نگاهش کرد و گفت: مرگ ساجده میتونه تو رو از دوتا پرونده ی خودت رها کنه.

چنان سریع واکنش نشان داد و به سمت لیدا برگشت که لیدا خود را عقب کشید. با غضب گفت: منظورت چیه؟

-:میتونیم عنوان کنیم دلیل فرارت از سربازی بخاطر شرایط بد خواهرت بوده... اینطوری شاید بشه اوضاع رو به سمت خودمون برگردونیم.

-:نمیخوام از وضع پیش اومده به نفع خودم استفاده کنم.

چنان این جمله را جدی و شمرده شمرده بیان کرد که لیدا دیگر حرفی به زبان نیاورد.

در حال پیاده شدن از ماشین گفت: برای اون مرتیکه حکم اعدام میخوام. اگه نمیتونی بگیری بهم بگو دنبال یه وکیل دیگه باشم.

-:میخوای اعدام بشه.

-:قطعا... کمتر از اعدام و راضی نمیشم. تا جایی که یادمه تو قانون ایران حکم قتل اعدامه... مخصوصا اگه دو نفر باشه نه؟

-:فعلا نتونستم نتیجه پزشکی قانونی رو ببینم. فردا میرم دنبالش... ولی این بستگی به نظر پزشکی قانونی داره. اگه سن جنین مطابق اون نظریه قتل باشه آره میشه گفت قتل دو نفر بوده.

-:یعنی ممکنه اینطوری نشه؟

-:خب ببین اگه جنین به سنی رسیده باشه که بتونه نفس بکشه و ضربان قلب داشته باشه اون موقع میشه قتل اما اگه خیلی کوچیک بوده باشه قتل حساب نمیشه. فقط قتل ساجده به میون میاد.

دستش را مشت کرد: هر کاری میتونی بکن. میخوام اون مرتیکه رو بالای دار ببینم.

لیدا چشم بست. تنها سرش را آرام بالا و پایین برد. پیاده شد و در همان حال آرام زمزمه کرد: ممنونم. برای همه چی...

لیدا متفکر نگاهش کرد.

طاهر به سمت خانه قدم برداشت. چشمش روی اعلامیه چسبیده به در خانه افتاد. چشم بست تا از کنار اعلامیه بگذرد. پا به درون خانه گذاشت. گرمای خانه وجودش را لرزاند.

بهادر که از پله ها پایین می آمد با دیدنش گفت: کجا موندی تو؟

کفش ها را از پا درآورد: مستانه اومده؟

romangram.com | @romangram_com