#مردی_که_میشناسم_پارت_142


دستان طاهر روی شانه اش نشست و طاهر ادامه داد: مستانه باید بریم. لیدا منتظرمونه...

اخم هایش در هم رفته بود. از حضور لیدا نامی بیزار بود. می توانست در این لحظه سنگی بردارد و سر لیدا را هدف بگیرد.

دستانش را از پالتوی طاهر کَند. دستانش را پایین کشید. درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد. اما با حرکتی ناگهانی قدمی عقب گذاشت. طاهر متعجب حرکاتش را تماشا میکرد. اجازه داد فاصله بگیرد تا بتواند صورتش را ببیند. با دور شدن مستانه دست راستش را به سمت چانه اش برد که مستانه قبل از رسیدن انگشتانش به چانه اش سر چرخاند و دستش در همان حالت ماند.

دور زد و به سمت مسیری که همه رفته بودند دوید. نمیخواست بماند. نمیخواست لیدا ببیندش... نمیخواست در برابر لیدا صورت گریانش قرار بگیرد.

طاهر قدمی به دنبالش، به جلو برداشت و صدایش را بالا برد: مراقب باش مستانه...

اما مستانه نمیخواست صدایش را بشنود. نمیخواست لیدایی را ببیند که در چند قدمی شان تماشایشان میکرد.

***

کنار لیدا روی صندلی کمک راننده نشست و چشم بست.

لیدا در حال حرکت دادن ماشین گفت: خوبی؟

همانطور که سرش را بالشتک ماشین تکیه میزد گفت: باید باشم؟

-:متاسفم که اینطوری شد...

چند لحظه مکث کرد و گفت: کاش میذاشتی میدیدمش.

-:ساجده نمیخواست ببینتت. نمیخواست تو با شوهرش در بیفتی.

با تلخی گفت: شاید اون موقع زودتر می فهمیدم حامله هست.

انگشتان لیدا محکم تر به دور فرمان چفت شد. سر طاهر همانطور چسبیده به بالشتک چرخید و خیره ی نیم رخ لیدا شد: چرا بهم نگفتی ساجده حامله هست؟

-:من وکیلش بودم. بهش قول داده بودم چیزی نگم بهت...

سرش را از بالشتک جدا کرد و با ناراحتی گفت: وکیلی که من براش گرفته بودم.

-:اگه اون بچه نبود حاضر نمی شد بازم طلاق بگیره. ولی بخاطر اون بچه میخواست طلاق بگیره که دیگه بچه این درد و تحمل نکنه.

-:ساجده نباید یه روز دیگه هم تو اون خونه میموند.

لیدا راهنما زد. ماشین را کنار کشید و کاملا به سمتش برگشت: ساجده بچه نبود طاهر... یه زن عاقل و بالغ بود که می تونست برای خودش تصمیم بگیره. من فقط یه وکیل بودم که می تونستم راهنماییش کنم. نمی تونستم به کاری مجبورش کنم.


romangram.com | @romangram_com