#مردی_که_میشناسم_پارت_141
چشمان قرمز شده ی زن به صورت طاهر خیره بود. زن با دهان باز مانده نگاهش میکرد. با تعجب به طاهر که از خشم رو به قرمزی می شد نگاه کرد. زن تکانی نخورد و طاهر یکدفعه به سمت زن رفت. حرکتش چنان یک دفعه ای و هراس انگیز بود که مستانه حس کرد قلبش از جا کنده شد. وحشت زده منتظر حرکت بعدی طاهر بود و در مقابل چشمانش طاهر بازوی زن را گرفت و به عقب هلش داد و از مزار ساجده دورش کرد.
گویا تمام تن طاهر سنگی شده بود آماده ی پرتاب... چون گلوله ای که آماده ی فرو رفتن در هدف بود.
دستش برای زدن، بالا رفت. با هین بلندی دست روی دهانش گذاشت. طاهر میخواست زن را کتک بزند؟
به دستی که در بین نور خورشید می درخشید و دستبند سیاه رنگی که به دور مچش بود بیشتر خود را به رخ می کشید.
می توانست حرکت نامحسوس طاهر را ببیند. هر آن ممکن بود دست روی زن فرود بیاید. هر آن ممکن بود پایی که می دید طاهر با چه قدرتی به زمین می فشارد بالا برود و شکم زن را بدرد.
قبل از اینکه دست طاهر روی زن که همانطور زل زده بود به صورت طاهر فرود بیاید دستی مانع حرکت طاهر شد. به لیدا که بازوی طاهر را گرفته بود نگاه کرد. چرا لیدا؟!کسی به جز او نمی توانست در این لحظه مانع طاهر شود؟
لیدا سرش را به طرفین کشید و دست خشک شده ی طاهر را پایین آورد. با آرام شدن طاهر دست او را رها کرده و به سمت زن برگشت و از روی زمین بلندش کرد و به سمت دیگری راهنمایی کرد.
طاهر کلافه دستی به صورتش کشید و به عقب برگشت که با مستانه روبرو شد. مستانه به سختی دستانی که روی دهانش بود را پایین کشید. سینه اش بالا و پایین می رفت. نشان می داد به سختی تلاش می کند نفس بکشد. طاهر قدمی به سمتش برداشت.
از این طاهر خشمگین می ترسید. هنوز هم صورتش قرمز بود. خشم چشمانش را می توانست از پشت آن عینک سیاه رنگ ببیند.
قدمی عقب گذاشت و طاهر قدمی به جلو برداشت: مستانه...
طاهر را این چنین ترسناک ندیده بود. قلبش با تمام قوا در سینه می کوبید. طاهری که دست بلند کرده بود تا آن زن را بزند اولین بار بود می دید. طاهری که می شناخت هرگز این چنین عصبانی نبود.
حس میکرد تنش در این سرمای اواخر پاییزی یخ کرده است. قدمی دیگر به عقب برداشت. چشمانش گشاد شده بود و از بین تمام دنیا فقط طاهر را می دید. گویا نه سنگ قبر ها به چشمش می آمد و نه مزار سرد خاک خورده ی ساجده... تنها طاهر و سیاهی اش بود که در برابر چشمانش وجود داشت.
قدمی به عقب میگذاشت که حس کرد پایش در گودالی تو خالی فرو رفت. دستانش به تندی از برابر دهانش جدا شد و در آسمان به پرواز در آمد. به سمت عقب کشیده می شد. جاذبه ی زمین به سمت خود دعوتش میکرد. به صورت طاهر که وحشت زده به سمتش هجوم می آورد خیره شد. چنان وحشت کرده بود که لبهایش برای فریاد از هجوم ترسی که به وجودش چنگ می انداخت هم از هم جدا نشد. صدای فریاد ترسش از این حرکت در آسمان و عدم کنترلش در بطن خفه شد.
اما قبل از اینکه به زمین برخورد کند بازویش چنگ خورد و احساس کرد دستش پیچید و درد از کتفش تا گوشهایش هم رسید اما سرش روی سینه ی طاهر نشست و دستان قدرتمند طاهر به دورش حلقه شد. همان دست هایی که لحظه ای پیش به روی آن زن بلند شده بودند.
سینه ی طاهر بالا و پایین می رفت و می توانست صدای تند ضربان قلبش را به سادگی بشنود. ضربان قلب خودش هم چیزی از او کم نداشت.
ترسیده بود. از سقوط... از زمین خوردن. از همه مهم تر از این مرد که حال در آغوشش بود.
طاهر آرام زمزمه زد: خداروشکر... هیچیت نشد.
طاهری که میخواست آن زن را بزند، طاهر او نبود. طاهر او این مرد بود که برای زمین نخوردنش خدا را شکر میکرد. طاهر او همین مرد بود که بخاطر او ضربان قلبش چنین بالا می رفت.
دستان لرزانش را بالا کشید. درد در کتفش پخش شد اما بی اهمیت به دردی که در کتفش میپیچید دستانش را به دور طاهر کشیده و به پالتوی سیاه رنگش چنگ زد. خود را به آغوش طاهر فشرد و چشم بست. بغضش ترکید و هق هقش بلند شد.
دستان طاهر دور تنش محکم تر شد. محکم تر فشرد. گویا میخواست با اینکار آرامش کند. طاهر به طور ناگهانی قدمی عقب گذاشت اما دستان حلقه شده ی مستانه به دورش مانع از حرکتش شد. همان جا ایستاد و به هق هق آرام مستانه گوش سپرد. چشم بسته بود. مستانه تمام قوایش را برای در آغوش کشیدن طاهر به کار بسته بود. برایش اهمیتی نداشت کجا بودند... چه کاری میکردند. فقط میخواست اینجا باشد. درآغوش طاهر باشد.
با شنیدن صدایی و زمزمه ای که طاهر زد. هق هقش آرام گرفت.
romangram.com | @romangram_com