#مردی_که_میشناسم_پارت_140


به زنی نگاه میکرد که طاهر با اخم و فریاد تشر زده بود حق ندارد به قبر نزدیک شود. زن با چادر سیاهی که روی سر کشیده بود و گریه های پر صدایش نگاه ها را به سمت خود میکشید.

با بلند شدن سر و صداها و فاتحه های ختم شده به سختی تمام توانش را جمع کرد و ایستاد.

نگاه طاهر به قبر بود. زانو زد و کنار قبر نشست. دستش را به روی خاک کشید.

با تردید جلو رفت. از بین جمعیتی که قبر را احاطه کرده بودند خود را جلو کشید و پشت سر طاهر ایستاد.

دستی روی شانه اش نشست. برگشت و به صورت پدرش نگاه کرد.

وَلی لبخندی مهربان به رویش پاشید. سر کج کرد و آرام پرسید: خیلی مونده؟

پدرش نزدیک شد و کنار گوشش گفت: آره یکم دیگه مونده.

اشاره ای به کنار طاهر زد و گفت: بشین همین جا...

با دنبال کردن مسیر اشاره ی پدرش هیجان زده کنار طاهر نشست.

طاهر بی توجه به حضورش زمزمه کرد: اینطوری به قولت عمل کردی؟

چشم بست. سر چرخاند و به نیم رخ طاهر خیره شد که در همین حین قطره اشکی روی گونه ی طاهر سرازیر شد.

دستش را پیش برد و روی دست طاهر گذاشت. طاهر به سمتش برگشت. چند لحظه در صورتش خیره شد و زل زد به چشمان مهربان مستانه که با دنیایی امید تماشایش میکردند. پلک زد. سر چرخاند و دست مستانه را آرام عقب زد.

اخم هایش در هم رفت. با خشم به دست طاهر که در جیبش فرو رفت و از جا برخاست خیره ماند. طاهر هنوز دفترش را برنگردانده بود.

سرش را بالا کشید و همانطور نشسته به طاهر خیره شد. مهمانان نزدیک شده و به طاهر تسلیت میگفتند. نور که با چشمانش برخورد کرد چشمانش را بهم فشرد تا از برخورد خیره کننده ی نور دور کند. سرش را پایین میکشید که پلک زد و نگاهش روی لیدا ثابت ماند. با آن پالتوی سیاه رنگ که گل سینه ی براق طاووس مانند روی سینه اش خودنمایی میکرد، با عینک نقره ای و سیاه روی چشمانش زیادی همخوانی داشت.

دوباره سر بلند کرد. به طاهر که هنوز عینک سیاهش روی چشمانش بود نگاه کرد. اخم کرد. باید عینک میخرید. سیاه... امروز صبح باید میخرید اما دیر شده بود. برای فردا تهیه میکرد.

لیدا قدمی به جلو گذاشت. با عجله و بی توجه به درد پاهایش از جا پرید و کنار طاهر ایستاد. چنان سریع اینکار را انجام داد که نگاه متعجب طاهر را به سمت خود کشید.

عمو بهادر جلو آمد و رو به طاهر گفت: دیگه بهتره بریم خونه...

زنی به قبر نزدیک شد. همان زن بود که طاهر او را از نزدیکی به قبر منع کرده بود. به سمت زن برگشت و نگاه طاهر را هم متوجه زن کرد. طاهر نگاهی به مهمانان که با راهنمایی بهادر به سمت ماشین ها می رفتند انداخت. پا به پا شد. گویا منتظر بود. با دور شدن مهمانان به سمت زن برگشت: پاشو گم شو از اینجا...

زن سر بلند کرد. بالاخره چادر از روی صورت زن کنار رفت و نگاه مستانه روی صورت زیبای زن ثابت ماند.

طاهر قدمی دیگر جلو گذاشت و با تن صدایی که سعی داشت پایین نگهش دارد اما همین خشم صدایش هم رعشه به جان مستانه می انداخت خطاب به زن گفت: مگه نمیخواستی این روزش و ببینی؟ وقتی میبستیش به ریش اون خواهر زاده الدنگت دنبال همین نبودی؟ دیدی که... الان دیگه زیر یه خروار خاک خوابیده. خیالت تخت... پاشو گمشو تا نیفتادم به جونت. از این به بعد منتظر باش ببین با تو و اون خواهر زاده عزیزت چیکار میکنم. همونطور که من و به عزاش نشوندی به عزاش میشونمتون.


romangram.com | @romangram_com