#مردی_که_میشناسم_پارت_139

ورق زد.

«مثلا میشه از خواب بیدار بشم و تو پیشم باشی؟ مثلا میشه بغلم کنی و من خودم و محکم تو بغلت جا بدم؟ میشه وقتی نگام میکنی بتونم نفس بکشم؟

میشه بازم بغلم کنی؟ مثل همون لحظه ای که بغلم کردی. اگه گریه کنم بازم بغلم میکنی؟»

در برگ بعدی تنها نوشته شده بود:

«دلم بغل میخواد، از نوع طاهرانه»

چشم بست. هر لحظه دفتر توی دستش سنگین تر می شد. گویا هر لحظه وزنه ای روی دفتر اضافه می کردند و منتظر بودند تحملش کند و آخ به زبان نیاورد.

دفتر را بست و عقب کشید.

بغل میخواست؟ از نوع طاهرانه؟!

حس میکرد دیوارهای حیاط به سمتش می آیند و هر لحظه نزدیک تر می شوند. حق داشت از این احساسات بترسد. با این دفتر هر لحظه بیشتر به عمق احساسات مستانه پی می برد.

دفتر را روی زمین انداخت. پاهایش را جلو کشید و نگاه خیره اش را به آسمان دوخت. اما در برابر چشمان گریان مستانه بود.

دخترک چه بلایی به سرش می آورد؟! دخترک دیوانه شده بود؟! او جای پدرش بود. می توانست پدرش باشد. او تنها دخترش بود. دختر دوست داشتنی اش...

مستانه با هیجان در دفتر از عشقش گفته بود. عشق؟

مستانه با این احساسات معنای عشق را می دانست؟

از عشق چه برداشتی داشت؟ عشق یعنی ویدایی که منتظرش نمانده بود. ویدایی که در این لحظه کنار همسرش بود.

عشق یعنی ساجده ای که نخواست همراهش باشد.

بغض کرد. ساجده نخواسته بودش... قول داده بود روزی به دیدنش می آید.

سرما تنش را بیش از قبل لرزاند. دو طرف پالتویش را گرفت و کشید. شاید از هجوم سرما جلوگیری کند. نگاهش به دفتر افتاد...

کاش هرگز این دفتر را برای مستانه نمی خرید. کاش دستش می شکست و نزدیک مستانه نمی شد. کاش هرگز به ایران برنمیگشت. شاید ساجده زنده بود. شاید مستانه اینگونه دل نمی باخت. باید این دفتر را سر به نیست میکرد. شاید احساسات مستانه هم با این دفتر از بین میرفت.

***

روی پاهایش خم شد و نشست. به طاهری که با دستهای گره خورده در جلو و لباس سر تا پا سیاه بالای قبر ایستاده بود خیره شد. پدرش هم کنار او ایستاده بود و نگاهشان به خاک های تلنبار شده روی هم خیره بود.

خسته بود. احساس میکرد پاهایش در کفش گزگز میکند. حتی در حال حاضر که روی پاهایش نشسته بود هم حس میکرد هر آن ممکن است ساق پاهایش بشکند و پایین بیفتد.

romangram.com | @romangram_com