#مردی_که_میشناسم_پارت_138


نمیدونم چطوری بگم واقعا عاشقتم.»

آب خشک شده ی دهانش را فرو داد. سرما لرزی به جانش انداخت. دست پیش برد و ورق زد:

« چرا نمیتونم هیچکس و توجیه کنم که عشق به هیچی ربط نداره... چرا همه من و بچه میبینن؟!

چرا بهم میگی خانم کوچولو؟ به نظرت من کوچولوام؟

ببین بزرگ شدم. هفده سالمه... بچه نیستم. وقتی میگی خانم کوچولو دلم میخواد گریه کنم. نگو باشه؟ دیگه نگو... »

شکلک ناراحت را باز هم گرد کشیده بود. مثل شکلک لبخند فقط لبهایش رو به پایین بود و بالای سرش هم سه خط به عنوان مو کاشته شده بود. لبخند تلخی به شکلک زد.

چشم چرخاند به برگ دوم دفتر و نگاهش روی جمله ی کوتاهی که کل برگ را پر کرده بود ثابت ماند.

«میخوام بمیرم»

مردن؟ میخواست بمیرد؟ چرا؟

چرای روی سرش به اندازه ی یک لامپ بزرگ شبیه به علامت سوال بود. با عجله ورق زد...

فقط یک متن نوشته شده بود.

«خدایا چطوری بهش بگم دوسش دارم؟ »

چشمش روی نوشته ماند. بارها و بارها آن را زیر لب زمزمه کرد. بارها و بارها از اول جمله خواند. تا پایانش و دوباره به ابتدای جمله برگشت.

نفس حبس شده اش را رها کرد.

برگ بعدی نوشته شده بود.

«سخته...

نپرس چرا...

فقط بدون سخته...

خیلی سخت...»

سخت؟! ورق زد. چه چیزی برایش سخت شده بود که چیزی از آن ننوشته بود. چرا سخت بود؟


romangram.com | @romangram_com