#مردی_که_میشناسم_پارت_150
دخترک وا رفت. اخم هایش را در هم کشید و ساکت شد. حرفی برای گفتن نداشت. در برابر این به سخره گرفته شدن احساساتش هیچ حرفی نداشت بزند. نمیدانست چه چیزی می تواند طرف مقابلش را در برابر احساساتش به خود بیاورد.
درد کتفش را فراموش کرده بود. اشک هایش سرازیر شد. طاهر در خیابان خلوتی پیچید: چرا دوسم داری؟
مستانه سر بلند کرد. خیره نیمرخش شد. طاهر تنها به روبرو خیره بود. فکر کرد... سکوتش طولانی شده بود.
طاهر از گوشه ی چشم دیدش زد: هوووم؟ نگفتی!
چشم از جاده نمیگرفت. نمیخواست مستانه را نگاه کند تا مجبورش کند حرفی به زبان بیاورد. میخواست احساسات دخترک را برایش شفاف سازی کند تا از این احساساتش دست بکشد. میخواست به او بفهماند که علاقه ای که از آن دم می زند تنها حسی بی معنی و زودگذر است.
پاسخی از مستانه دریافت نکرد. نگاهش را کاملا به جاده متمرکز کرد. گویا مستانه در ذهنش در حال کنکاش بود تا بیابد که دلیل دوست داشتنش چیست.
از پاسخ دخترک که ناامید شد لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست. مستانه هیچ پاسخی نداشت که بر زبان بیاورد. مستانه هیچ نمی دانست تا بگوید. مستانه دلیلی برای دوست داشتنش نداشت. دوست داشتنش کودکانه بود مگر می شد دلیلی هم داشته باشد.
نگاهی به مسیر انداخت. ماشین را گوشه ای کشید و پارک کرد. برای مستانه توضیح می داد این دوست داشتن معنایی ندارد. باید امشب برای مستانه توضیح میداد در این روزها نباید ذهنش را درگیر او کند. در آینده می تواند مردی را بیابد که واقعا دوستش داشته باشد. در آینده می تواند عاشق باشد. لبخند بزند و شادی را حس کند.
راهنما زد.
امشب مستانه را قانع می کرد تا این دوست داشتن را فراموش کند. باید می فهماند آرزوها را در یک دفتر نوشتن باعث نمی شد عاشق تر باشی... باید به او میگفت عشق آنچه آدمی در کودکی با آن روبرو می شود نیست. عشق چیزی فراتر از تمام این اتفاقات است. می توانست برای مستانه عشق را بشکافد تا دخترک درک کند احساسش تنها حسی زودگذر نیست.
دست روی ترمز دستی گذاشت و بالا کشیدش... به محض رها کردنش دستش روی سوئیچ قرار گرفت و برای خاموش کردن ماشین میچرخاندش که سایه ی سنگینی را نزدیک بخود حس کرد. سر چرخاند و حس کرد تمام وجودش برای اولین بار به آتش کشیده شد. آتشی که از لبهایش به ذره ذره ی وجودش نفوذ میکرد. شوکه بود. چشمانش در مقابل چشمان خیره ی مستانه قرار گرفته بود. دخترک تکانی نمیخورد. همانطور بدون یک پلک زدن تماشایش میکرد. پلک زد. مستانه همانطور خیره اش بود.
تا به حال این چنین درمانده نشده بود. تا به حال هرگز هیچ زنی برای بوسیدنش پیش قدم نشده بود که این گونه بی حرکت خلع سلاحش کند. ذهنش از کار افتاده بود. نمی توانست روی آنچه در این لحظه اتفاق می افتاد تمرکز کند. در واقع نمی دانست در این لحظه باید چه واکنشی نشان دهد. تنها چیزی که نمی توانست روی آن تمرکز کند حسی بود که می شد از یک بوسه گرفت اما این لحظه برای او گویا شکنجه ای بود که به وجودش تحمیل می شود.
ذهنش فرمان خشم می داد. حس میکرد هر لحظه از اینکه دخترک چنین جراتی کرده است خشمگین تر می شود. نباید با او تنها می شد. نباید همراه خود را بیرون می آورد.
دست بالا برد و روی بازوان مستانه قرار داد و کمی فشرد تا از خود دورش کند. لبهای دخترک قفل شده در لبهایش آخ بلندی را به زبان آوردند. چشمانش در هم فشرده شد.
مستانه تکانی نمیخورد تنها چهره در هم کشیده بود. گویا از درد این چنین برآشفته است.
خود را عقب کشید و با فشاری که به بازوی راست مستانه داد سعی کرد کمی عقب ترش براند که چهره ی مستانه بیشتر در هم رفت. متعجب به چهره اش نگاه کرد و بازویش را بیشتر فشرد و مستانه بخود آمده و سعی کرد بازویش را از بین انگشتان پرقدرتش بیرون بکشد.
متعجب به بازویش خیره شد و بالاخره زمزمه کرد: بازوت چی شده؟
دخترک خیره خیره نگاهش میکرد. با خشم تکانش داد: میگم بازوت چی شده؟
نگاه مستانه به چشمانش بود. از این نگاه خیره خیره خشمگین شد. خود دست به کار شد و یقه ی پالتویش را پایین کشید. دست مستانه که روی دستش نشست دستانش از حرکت باز ماند.
سرش را چرخاند و زل زد به چشمان دخترک: میریم دکتر...
romangram.com | @romangram_com