#مردی_که_میشناسم_پارت_129

چشم چرخاند به سمت وَلی که هنوز همانجا ایستاده بود. نگاهش به پیشانی چین خورده ی وَلی که افتاد لبخند روی لبهایش رنگ باخت. گویا اتفاقی افتاده بود. وَلی کم پیش می آمد با این حال باشد. همیشه آرام بود. اما در حال حاضر می شد نگرانی را در صورتش دید.

وَلی کلافه سنگینی اش را از دیوار کَند و جلوی طاهر ایستاد.

طاهر دستی به یقه ی پیراهنش کشید و گفت: چته؟ چرا این شکلی شدی؟

می توانست سیب گلوی پدرش را ببیند که بالا و پایین می رفت اما گویا زبانش تکان نمیخورد تا آنچه در ذهن دارد را به زبان بیاورد.

طاهر چند لحظه همانطور نگاهش کرد و رفته رفته اخمی در چهره اش نشست و گفت: چی شده؟ چی میخوای بگی وَلی؟

وَلی نگاه دزدید: عزت خان زنگ زد.

ابروانش را بالا فرستاد: عزت خان با تو چیکار داره؟ میخواست چغلی کنه؟! عین این بچه ها دید به نتیجه نمیرسه اومده سراغ تو؟ کور خونده من هر کاری بتونم میکنم طلاق ساجده رو بگیرم. اگه آسمون به زمین بیاد نمیزارم ساجده یه روز دیگه زن اون مردک الدنگ بمونه. همون موقع هم نباید میذاشتم زنش بشه اشتباه کردم مغز خر خوردم الان اشتباهم و جبران میکنم. وَلی چی بهش گفتی؟ نباید جواب می دادی... به خودم جرات داره زنگ بزنه تا هیکلش و آسفالت کنم.

حضور مستانه را فراموش کرده بود و یک نفس حرف می زد. بی توجه به اینکه مستانه حضور دارد کلمات نامناسب را کنار هم ردیف میکرد.

وَلی دست بلند کرد: طاهر...

سکوت کرد. نفس عمیقی کشید و چشمان خیره اش را به چشمان وَلی دوخت: وَلی این تو بمیری اون تو بمیری نیست. آخرش یه کاری دست خودم و این مردک میدم با این فضولیاش... ساجده تا الانشم خیلی عذاب کشیده... از این به بعدش نمیخواد عذاب بکشه. بی شرف، فکر کرده دختره بی کس و کاره هر کار دلش میخواد میکنه. من طلاق ساجده رو نگیرم هم خودم و خلاص میکنم هم اون بی شرف و هم این عزت بی غیرت بی ناموس و ...

دست وَلی روی شانه اش نشست: طاهر ساجده...

با شنیدن نام ساجده سکوت کرد. وقتی سکوت وَلی طولانی شد با چهره ای در هم گفت: ساجده چی وَلی؟

وَلی سر بلند کرد. نگاه کوتاهش را از مستانه دوباره به روی طاهر برگرداند و گفت: ساجده فوت کرد.

چند لحظه همه چیز در سکوت فرو رفت. هیچ صدایی بلند نشد. مستانه می اندیشید ساجده فوت کرده است؟! وَلی منتظر واکنش طاهر بود و طاهر...

سکوت کرده بود. سکوتش طولانی که شد وَلی شانه اش را فشرد: طاهر؟

پلک زد.

به چشمانش که تنها یکبار پلک زده بودند خیره بود. دوباره شانه اش را تکان داد: طاهر!

اینبار بلندتر ادا کرده بود. شاید بشنود.

پلک زد و بالاخره بعد از سکوتی طولانی گفت: من هنوز ندیدمش.

وَلی دست از روی شانه اش کشید. سر به زیر انداخت و آرام لب زد: متاسفم.

مستانه متعجب نگاهش میکرد.

romangram.com | @romangram_com