#مردی_که_میشناسم_پارت_128
لاله مشکوک نگاهش کرد: چیزی شده مستانه؟
سرش را با تکان شدید به طرفین کشید: نه چیزی نشده که...
لاله با تردید در اصلی را باز کرد و پا در کوچه گذاشت و گفت: دوست دارم مستانه جانم.
خود را در آغوش لاله انداخت و گفت: زودی بازم بیا...
لاله بوسیدش و به سمت دویست و ششی که نام آژانس در تابلوی زرد رنگی در سر درش نصب شده بود رفت. با دور شدن ماشین، خم شد پارچ آب را از روی پله برداشت و پشت سر ماشین خالی کرد. تا پنهان شدن ماشین از دیدش همانجا ماند. در را که می بست سرمای هوا لرزی به تنش انداخت. نگاهش را به پله های طبقه ی دوم دوخت. طاهر خواب بود... برای ناهار که پایین می آمد گوشی را روی میز ناهار خوری گذاشته بود. بی حرف... بی سوال...
از تصور آن لحظه که طاهر را لخت دیده بود چشم بست. لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست. تنش را از در آهنی میکند که کلید در قفل چرخید. به سرعت خود را عقب کشید و وَلی در را هُل داد و وارد شد. با دیدنش پشت در گفت: اینجا چیکار میکنی؟
سلامی داد و گفت: خاله لاله رو بدرقه میکردم.
نگرانی در صدای پدرش موج می زد. دست و پایش را گم کرده بود. چشمانش حالت خاصی داشت. همه چیز گویا بهم ریخته بود.
وَلی هراسان پرسید: طاهر کجاست؟
شانه هایش را بالا کشید و گفت: بالا...
وَلی پا روی اولین پله ای که به طبقه ی دوم ختم می شد گذاشت که گفت: بابا...
به طرفش برگشت و منتظر نگاهش کرد.
آرام پرسید: چیزی شده؟!
-:بعدا میفهمی...
باز خواست قدمی به سمت طبقه ی دوم بردارد که گفت: بابا...
وَلی با خشم به سمتش برگشت: الان وقتش نیست مستانه. بعدا حرف میزنیم.
با عجله پله ها را بالا رفت. پارچ را همانجا گذاشت و به دنبال پدرش دوید. پله ها را سریع بالا رفت. وَلی چرخی در وسط سالن زد و صدا زد: طاهر؟
خبری که از پاسخ طاهر نشد وَلی سرکی کشید. به سمت اتاق به راه افتاد و باز هم صدایش زد. به سمت اتاق می رفت که صدای شیر آب از سمت سرویس باعث شد بایستد. چند ضربه به در سرویس زد: طاهر...
همانجا وسط سالن ایستاده بود و حرکات پدرش را تماشا میکرد. چند لحظه طول کشید تا در باز شد و طاهر از سرویس بیرون آمد و با دیدن وَلی با خنده گفت: مرد حسابی یه آهانی... یه اوهونی. آبروم و بردی. دارم میام دیگه. تو این طبقه جز من کی هست که هی صدا میکنی؟ زبونت روی طاهر گفتن گیر کرده؟! سکته رو زدی؟! خیر سرم میخوام برم مهمونی اونقدر ور ور کردی کم مونده بود گند بزنم به لب...
نگاهش به مستانه که افتاد سکوت کرد. فکر نمیکرد مستانه هم آنجا باشد.
romangram.com | @romangram_com