#مردی_که_میشناسم_پارت_127

-:...

نگاهش را تا صورت طاهر بالا کشید. میخواست برود. فرار میکرد. از او فرار میکرد؟ میخواست برود چون لاله گفته بود؟

طاهر شلوار راحتی که روی زمین افتاده بود را برداشت. مطمئن بود وقتی می آمد شلوار روی زمین نبود. در حال پا کردنش گوشی را به شانه اش تکیه زد و گفت: یعنی توقع گل داری؟ یا چیز بیشتر باید بیارم؟!

خندید و ادامه داد: من که قرار نیست مهمونت کنم. تا جایی که یادمه مهمون توام نه؟!

-:...

پوزخند تمسخر آمیزی زد که باعث شد با صدایش طاهر به سمت کمد برگردد. با عجله خود را عقب کشید.

***

لاله کوله اش را برداشت و بوسیدش: مراقب خودت هستی دیگه نه؟!

چشم به زیر دوخت: خاله من خوبم.

لبخندی روی لبهای لاله نشست: نگرانتم. بهم حق بده مستانه... اگه بابات میذاشت میبردمت پیش خودم.

لبهایش را غنچه کرد: بابام تنها میمونه.

لاله سرش را در آغوش گرفت و بوسه ای هم به روی موهایش گذاشت: آخرش تو با این بابات من و میکشی.

خود را عقب کشید: نگو خاله...

لاله خندید و به راه افتاد: کاری داشتی زنگ بزن. هر چیزی هر وقت... خیلی خیلی مراقب خودت باش. درسات و حسابی بخون. دیگه کم کم باید به فکر کلاس کنکورم باشی.

لبخندی زد. امتحان شیمی را دو گرفته بود. اولین بار بود چنین نمره ای می گرفت. دبیر شیمی یادآوری کرده بود این نمره را بخاطر مریضی اش نگه میدارد اما در امتحان بعدی باید جبران کند.

لاله به شانه اش کوبید: چت شد؟

بخود آمد و سریع لبخندی روی لب نشاند: هیچی نشد. کاش میموندی خاله.

از اینکه لاله میرفت خوشحال بود. اولین بار از اینکه لاله نمی توانست بیشتر بماند شاد بود. شب قرار بود طاهر به خانه ی لیدا برود. تنهایی با طاهر فرصت بیشتری را در دستش می گذاشت.

هنوز نمی دانست چه تصمیمی دارد. نمی توانست تصمیم بگیرد برای نرفتن طاهر پیش لیدا چکاری می تواند انجام دهد اما همین که لاله می رفت یعنی فرصتی می یافت تا بهتر روی این موضوع فکر کند.

لاله خم شد. کفش هایش را به پا کرد و گفت: دلم نیست برم اما نمیتونم بمونم. اگه مدرسه نداشتی یه مدت میرفتیم پیش خودم.

شاد نشد. نمیخواست برود. نمیخواست حال که طاهر عزم رفتن کرده بود بیکار بنشیند و شاهد رفتنش باشد. تصمیم داشت از این پس تنها همراه طاهر باشد. فقط با طاهر باشد.

romangram.com | @romangram_com