#مردی_که_میشناسم_پارت_130


طاهر فاصله ی خود و وَلی را پر کرد و سینه به سینه اش ایستاد و گفت: نمیتونه بمیره...

سری به طرفین تکان داد: چهارده ساله منتظرم ببینمش حالا میای میگی بدون اینکه ببینمش مرده؟!

پوزخندی زد: ساجده نمیمیره. خودش قول داده بهم. گفت یه روز میاد پیشم تو هم یادته نه؟ اون روز پیشم بودی. با هم رفتیم در خونش... خونه ای که اون بی شرفم اونجا بود.

وَلی دستهایش را بلند کرد و دور گردنش حلقه زد. سرش را به سمت شانه ی خود خم کرد و چشم بست.

طاهر آرام سر به شانه اش گذاشت. چشم بست. چهارده سال انتظار برای دیدن ساجده؟!

وَلی بی هیچ حرفی ایستاده بود تا شاید بتواند طاهر را آرام کند که صدای زنگ تلفنش بلند شد. تکانی نخورد. تصمیمی برای پاسخگویی نداشت. آرام بود و منتظر تا صدای زنگ تلفن قطع شود اما طاهر قدمی عقب گذاشت؛ فاصله گرفت و گفت: جواب بده.

وَلی با حرص دست به جیب برد.

گوشی را بیرون کشید. با دیدن شماره ی حک شده روی گوشی نگاهی به طاهر انداخت و به سمت خروجی سالن به راه افتاد.

طاهر برگشت. آرام آرام به سمت کاناپه ی جلوی تلویزیون کوچک رفت و نشست. کمی جا به جا شد و بالاخره آرام نشست. چشم دوخت به تلویزیون خاموش... گویا در برابرش در آن صفحه ی سیاه رنگ فیلمی پخش می شد.

در تمام این لحظات مستانه تماشایش میکرد. چند لحظه گذشت. صدای باز و بسته شدن در خانه به گوش رسید. پدرش بیرون رفته بود.

نگاهش به سمت طاهر برگشت. طاهر همان طور که چند لحظه پیش نشسته بود، در همان حالت باز به مانیتور تلویزیون خیره بود.

جلو رفت. به سمت طاهر... با تردید کنارش نشست. ساجده را نمی شناخت... تا به حال او را ندیده بود اما...

طاهر حتی متوجه حضورش نشده بود.

ساجده برای طاهر عزیز بود. ساجده برای طاهر مهم بود... شاید...

طاهر هیچ واکنشی نشان نمی داد. شاید باید گریه میکرد. او با تمام کودکی اش برای نبودن مادرش اشک ریخته بود. با تمام کودکی اش درک کرده بود مادری دیگر نیست.

طاهر هم درک میکرد ساجده نیست. بغض کرد. نگاهش به روی دست طاهر که روی ران پایش قرار داشت ثابت ماند. با تردید دست بلند کرد... دست لرزان و یخ زده اش را به سمت دست طاهر برد.

دستش که روی دست طاهر نشست طاهر باز هم هیچ واکنشی نشان نداد. سرش را کمی کج کرد تا بتواند صورت طاهر را ببیند. همانطور نگاهش به صفحه ی تلویزیون بود. با شک سر چرخاند. شاید اشتباه میکرد و صفحه ی تلویزیون چیزی پخش می کرد اما هیچ تصویری به جز سایه ی اندکی از پنجره روی مانیتور سیاه به چشم نمی خورد.

به دست طاهر که به راحتی می توانست انگشتانش را له کند خیره شد. دستش در برابر دست طاهر چیزی نبود. زیادی ظریف و کوچک بود. اما دستش را چرخ داد و انگشتان طاهر را فشرد.

سر طاهر بالاخره به سمتش چرخید. زل زد به چشمانش... نمی توانست از چشمان طاهر، چشم بگیرد. چشمانی که گویا ناآرام بودند اما با تمام قوا سعی داشتند قوی باشند.

نتوانست در برابر چشمان قهوه ای طاهر مقاومت کند. قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید که باعث شد مقاومت طاهر هم بشکند.


romangram.com | @romangram_com