#مردی_که_میشناسم_پارت_125
چشمانش گرد شد. آب بدنش به خشکی رفت. به سختی آب گلوی خشک شده اش را فرو داد. گوشی اش؟ به خود لعنت فرستاد. نباید فراموشش میکرد. گوشی اش در دست طاهر بود. طاهر فهمیده بود به آنجا آمده است.
دستش را مشت کرد که طاهر گوشی را در دست تاب داد. بین انگشتانش چرخ داد و گفت: باز این وروجک چه فکری تو سرش می گذره خدا میدونه.
از لبخند طاهر لبخندی روی لبش نشست. طاهر به او فکر میکرد؟ یعنی می شد به او فکر کند؟! گفته بود وروجک... لبخندش عمق گرفت. شنیدن این کلمه از دهان طاهر هم لذت داشت. چشمانش را بست و هیجان زده به پارچه ی حریر پرده چنگ زد.
طاهر متفکر به سمت در برگشت: یعنی خونه هست؟! بدون گوشیش بیرون نمیره.
شانه بالا انداخت و به سمت در چرخید و دست به پلیورش برد. دو طرف پایین پلیور را گرفت و بالا کشیدش تا از تن بیرون بکشد و در همان حال زمزمه کرد: لا برتاح فی لیلة ولا بنساک؛ ولا لقیت نهایة
چشمانش گرد شد.
طاهر پلیور را هم روی چمدان انداخت و دست به تیشرتش برد: و لو حتى ببعد ببقى معاکـــــ...
چشمانش گرد شد. طاهر تیشرت را از تن کند و با بالا تنه ی لخت به سمت چمدان قدم برداشت: و مانتش معایا...
چشم بست و سرش را عقب کشید و زمزمه زد: أنا عایش و مش عایش...
دکمه ی شلوارش را باز کرد.
مستانه نفس از دست داد. هر لحظه چشمانش گرد تر می شد. قلبش در سینه می کوبید و طاهر بی خبر از حضور دخترک پایش را بلند کرد و شلوار را از پا کشید که همزمان با آن مستانه دو دستش را روی صورتش کوبید اما صدای برخورد دستانش، با صدای طاهر در هم آمیخت که بلندتر از قبل زمزمه کرد: و مش قادر على بعدک...
طاهر بی توجه به حضور مستانه با تنها لباس زیری که به تن داشت خم شد و تیشرتی بیرون کشید و زمزمه زد: أنا عایش و مش عایش... و مش قادر على بعدک...
از بین انگشتان دستش که جلوی صورتش را گرفته بودند سرکی کشید و با دیدن طاهر که حال صاف ایستاده بود و دستی به پشت گردنش میکشید دوباره سر عقب کشید. سرش را به کمد رساند و چشم بست. تصویر طاهر در همان حال در برابر چشمانش ظاهر شد. به سرعت چشم گشود و به تنه ی چوبی قهوه ای کمد خیره شد.
خدای من... باورش نمی شد. چرا باید طاهر را در این حال می دید؟!
گر گرفت. طاهر را لخت دیده بود؟! لخت؟ بدون لباس.
قبل از اینکه هین بلندی به زبان بیاورد زبانش را گاز گرفت و از دردش حس کرد گوشهایش سوت کشید. درد در تمام صورتش پخش شد. قطره اشکی از چشمش سرازیر شد اما نتوانست دم بزند.
صدای طاهر قطع شده بود. آب دهانش را قورت داد و سرکی کشید. طاهر در مقابل دیدش نبود. دستش را با تردید از چشمانش دور کرد و خود را عقب کشید تا بهتر ببیند. خبری از کسی نبود.
آرام پرده را کنار زد. باید می رفت اما از حضور طاهر مطمئن نبود. کاش همان اول کاری خود را پنهان نمیکرد. کاش پنهان نمی شد تا طاهر را در این وضع نبیند. وای خدایا طاهر را لخت دیده بود. بی لباس...
دستی به گونه اش کوبید. خدایا...
نفس عمیقی کشید. سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. روی پنجه ی پاهایش ایستاد و از کنار پرده سرک کشید.
طاهر وارد اتاق شد. به سرعت خود را عقب کشید. طاهر ماشین اصلاحی را که در دست داشت روی چمدان گذاشت و دستی به صورتش کشید.
romangram.com | @romangram_com