#مردی_که_میشناسم_پارت_124
-:کدوم مردی از همچین چیزی ناراحت میشه؟
-:اون بهم میگه عمومه... جای بابامه.
-:مگه نگفتی نیست. مگه تو دوسش نداری؟ خب اون نمیتونه بیاد پیش بابات حرفی بزنه که تو باید پیش قدم بشی. اگه هم دوست نداری که هیچی دیگه. من میخوام برم یکی از دوستای علیرضا روب ببینم. دیشب بهم پیام داده بود. کاری نداری؟
مستانه متعجب پرسید: مامانت چی؟
-:بهش گفتم میام خونه ی شما. حواست باشه ها...
-:خونه ی ما؟
فرشته کلافه گفت: سوتی ندیا جون فرشته. بدبخت میشم. مامانم بفهمه سرم و میبره میزاره لب باغچه.
با تردید گفت: باشه.
تماس را قطع کرد. دلش به شور افتاده بود. اگر مادر فرشته تماس میگرفت؟ اگر می آمد در خانه! اگر می آمدند دنبال فرشته.
نگاهش را به گوشی اش دوخت و با تردید خاموشش کرد. مادر فرشته شماره ی خانه شان را نداشت. شاید بهتر بود گوشی را روشن میکرد که اگر مشکلی پیش می آمد خبر دار می شد. گوشی را روشن کرد و با تکان سر آن را روی سایلنت قرارداد. اینطوری بهتر بود. اگر مشکلی پیش می آمد تلفنش زنگ می خورد و می توانست خبر دار بشود.
نگاه از گوشی گرفت. در سکوت خانه چشم چرخاند. به عقب برگشت و از در به در ورودی و اصلی ساختمان خیره شد. طاهر نمی آمد. نباید می آمد. اگر می آمد می توانست صدای قدم هایش را بشنود. اما...
در ورودی طبقه ی دوم را هم بست که اگر طاهر آمد خبر دار شود و آرام آرام به سمت اتاق قدم برداشت. در نیمه باز اتاق را هل داد و نگاهش روی چمدان طاهر ثابت ماند. دوباره سرک کشید. سکوت خانه را فرا گرفته بود. لاله فردا میرفت. تمام دیشب برایش از آینده و درس ها و دانشگاه گفته بود.
لبخندی زد. اگر با طاهر ازدواج میکرد. می توانست با او به دبی برود. کنار طاهر دانشگاه می رفت. درس میخواند. کنار طاهر بود.
می توانست با طاهر خوشحال باشد. مثل دیروز که کنار هم خرید کرده بودند. مثل دیروز که فکر میکرد در عمرش این چنین خوش نگذرانده است.
به سمت چمدان راه افتاد. گوشی را روی میز گذاشت و با تردید در برابر چمدان نشست. رمز دار بود. دستش را به سمت کلید ها برد و با تردید آنها را فشرد. بدون نیاز به وارد کردن رمزی با همان رمز باز شد.
طاهر رمز را عوض نمیکرد. لبخندی زد و چمدان را باز کرد. نگاهش روی ساک های کوچک گوشه ی چمدان ثابت ماند. تیشرت های تا شده در یک طرفش و جوراب های پشت توری... شلوارهای تا خورده و دو پیراهن مردانه...
دستی روی پیراهن های مردانه کشید و با مهربانی لبخند زد. کاش می شد روزی برای طاهر پیراهن هایش را اتو کند.
با فکر کردن به اینکه ممکن است طاهر هر آن برسد، با عجله دست به کار شد. پشت توری را نگاه کرد. دست بین لباسها برد.
وقتی از نبودن چیزی مطمئن شد ناامیدانه چشم به محتویات چمدان دوخت که نگاهش به روی ساک های آبی و سرمه ای کوچک ثابت ماند. دست برد به سمت یکی از آنها که با شنیدن صدایی متعجب به عقب برگشت. صدای باز و بسته شدن در اصلی بود. با عجله دست به کار شد. چمدان را سر جایش برگداند و قفل کرد. نگاهی به اطراف انداخت. برخاست... صدای باز شدن در ورودی طبقه ی دوم هم به گوش رسید. طاهر بود. رنگش پرید. اگر اینجا میدیدش؟! نگاهی به اطراف انداخت و به سمت پرده ها قدم برداشت. خود را پشت پرده، قسمتی که کمد از دید پنهانش میکرد کشید و نفسش را حبس کرد. صدای قدم ها بلند شده بود. در نیمه باز اتاق کاملا باز شد و طاهر در حال بیرون کشیدن پالتو از تنش وارد شد. پالتو را روی چمدان انداخت و متوقف شد. از توقف طاهر خود را عقب کشید. نمی توانست ببیند طاهر به چه چیزی خیره شده است. سعی میکرد نفس هم نکشد که طاهر خم شد و چیزی برداشت. نمی توانست ببیند طاهر به چه دلیلی آنجا توقف کرده است.
با برگشتن طاهر نگاهش روی گوشی موبایلش که در دست طاهر بود ثابت ماند.
romangram.com | @romangram_com