#مردی_که_میشناسم_پارت_116


-:فکر میکنی اینجا بودن من با وجود مستانه خوب نیست نه؟!

لاله سر به زیر انداخت و با شرمندگی گفت: متاسفم. ولی تو یه پسر مجردی طاهر...

طاهر سر به زیر نفسش را رها کرد. لاله به سادگی می توانست صدای نفس هایش را بشنود. با دلجویی گفت: طاهر من باورت دارم. من بیشتر از پدر خودم تو رو باور داشتم و دارم. بیشتر از وَلی.... بیشتر از تمام مردایی که به نحوی میشناسم. من اگه برام بگن مردونگی یعنی چی میگم طاهر... اما...

سعی کرد لبخندی به لب بنشاند و به سختی زمزمه کرد: مستانه یه دختره.

دست روی شانه ی لاله گذاشت. لاله سر بلند کرد. لبخند مهربانی به رویش زد: خودت و اینقدر اذیت نکن لاله... میدونم منظورت چیه.

لاله آهسته زمزمه کرد: ببخشید.

با آرامش گفت: لازم نیست نگران باشی... من دارم میرم. ده روز دیگه میرم و مستانه ممکنه هیچوقت من و نبینه.

لاله با ناراحتی نگاهش کرد اما با باز شدن در نگاه از صورت طاهر گرفت و به سمت مستانه که در برابر نگاهشان ظاهر شد چرخید.

مستانه با بی تفاوتی گفت: چرا میخوای بری؟

طاهر پلک زد. برای مستانه پاسخی نداشت. نمی توانست بگوید میخواهد فرار کند. از او... از این محبت های ریز کودکانه اش که وجودش را زیر و رو میکرد. از این حضور گرم که محبت های پدرانه اش را می طلبید و از آنها برداشت دیگری داشت.

میخواست برود شاید بتواند با پدر نبودن و با دختر نبودنش کنار بیاید.

لاله قدمی به سمتش رفت. مستانه اخم کرد و به سمتش برگشت: برای همین اومدی؟ که بندازیش بیرون؟!

لاله با ناراحتی گفت: مستانه!

-:فکر کردم دلت برام تنگ شده. فکر کردم بخاطر من اومدی...

-:من بخاطر تو اومدم.

مستانه فریاد زد: نه! برای این اومدی که دخالت کنی توی زندگیم. اومدی بگی هنوز بچه ام که هیچی نمیفهمم...

دستی به سینه اش زد: ولی ببین دیگه بچگیم نمونده. بزرگ شدم. خودم میتونم بفهمم چی درسته چی غلط... خودم میفهمم باید چیکار کنم. لازم نیست شما واسه من بگین چیکار کنم.

طاهر قدمی به سمتش برداشت: مستانه...

به سمت طاهر برگشت. طاهر میخواست برود؟ ده روز؟ ده روز دیگر... بغضی که در گلویش سنگینی میکرد را پس زد: میخوای بری؟ باشه برو. اصلا از کی نظر من مهم بوده!؟ همه برای من خودشون نظر میدن خودشون تصمیم میگیرن خودشون خیر و صلاحم و در نظر میگیرن. منم همیشه سرم و کج میکنم میگم باشه. برو آقا طاهر... برو... اصلا دیگه نمیخوام ببینمت.

برگشت و قبل از اینکه اجازه ی واکنشی از سوی طاهر و لاله را دهد از پله ها پایین دوید. لاله متعجب به سمت طاهر برگشت. طاهر با لبخند کمرنگی گفت: فکر کنم ناراحت شده... این مدت گویا به بودنم عادت کرده.


romangram.com | @romangram_com