#مردی_که_میشناسم_پارت_117
سعی داشت توجیه کند. میخواست لاله به هر چیزی فکر کند به غیر از آنچه در ذهن مستانه می گذشت.
ادامه داد: خب با هم غذا درست میکنیم از آشپزی خوشش میاد...
زبان به دهن گرفت. آنچه که به زبان آورده بود که بدتر بود. با بهم خوردن صدای در خروجی هر دو به سمت در چرخیدند.
لاله خود را به بالای پله ها رساند و بلند گفت: رفت.
با عجله وارد اتاق شد. پالتویش را برداشت و از کنار لاله گذشت. لاله گفت: بدو دنبالش... دختره پاک دیوونه شده.
کفش هایش را به پا کرد و در را باز کرد. لاله دنبالش از پله ها پایین آمد. نگاهی به دو طرف کوچه انداخت و با دیدن کسی که با پالتوی سرمه ای در پیچ کوچه گم شد، با عجله به آن سمت دوید.
با نزدیک شدن به چند قدمی اش صدا زد: مستانه...
نفس هایش به شمارش افتاده بود. کمی از سرعتش کم کرد.
دخترک به عقب برگشت با دیدنش سریع سر چرخاند و به قدم هایش سرعت بخشید. با سرعت گرفتن قدم های مستانه، تکانی بخود داد و دنبال مستانه دوید. بازویش را گرفت و کشید: نمیبینی دارم صدات میکنم؟
مستانه با خشم دستش را تکان داد و بازویش را از دست او بیرون کشید: بزار برم.
با رها شدن دستش دست به کمر به سمتش چرخید و با خشم فریاد زد: مگه نمیخوای بری؟ خب برو... بزار برو دیگه! برای چی اومدی دنبال من؟ نمیخوام ببینمت. گفتی میخوای یجوری بری دیگه هیچوقت نبینمت من میخوام از الان ولت کنم جوری که دیگه هیچوقت همدیگر و نبینیم.
جلو رفت. در چند سانتی مستانه ایستاد و با لبخند خیره اش شد. با لبخندی که روی لبهایش نشاند مستانه خشمگین تر فریاد زد: برای چی میخندی؟ خوشت میاد این حرص خوردن من و میبینی!
نتوانست خنده اش را پنهان کند. بلند زیر خنده زد. مستانه پا روی زمین کوبید: نخند...
کاملا خم شد و سعی کرد مانع خنده هایش شود. اما نمی توانست... مستانه با حرص گفت: نخند. میگم نخند...
سر بلند کرد. گوشه ی لبش را به دندان گرفت تا نخندد. سر بلند کرد. صورتش هنوز نشان از خندیدن داشت. مستانه با خشم غرید: چرا میخندی؟!
شانه بالا کشید. مستانه با ناراحتی برگشت و به راه افتاد. اینبار آرامتر می رفت. بی حرف پشت سر مستانه به راه افتاد. به اندازه ی یک قدم از مستانه فاصله داشت اما سعی نمیکرد این فاصله را پر کند.
مستانه نگاهی به عقب انداخت با دیدنش لبخندی روی لبهایش نشست. به هیچ وجه تصمیم نداشت او را رها کند. طاهر حق نداشت تنهایش بگذارد.
زنی از کنارشان گذشت. متعجب نگاهشان کرد. دخترک قدم هایش پر جنب و جوش بود. با هیجان قدم بر می داشت و مرد پشت سرش سلانه سلانه و آرام آرام دست به جیب به دنبال دخترک می رفت. ابروانش را بالا فرستاد و تا دور شدنشان نگاه از آنها نگرفت.
مستانه دست به جیب فرو برد و قدم هایش را روی سنگ فرش های قرمز که در وسط لوزی ها لوزی کوچکی تشکیل داده بودند، گذاشت. سعی میکرد نگاهش دقیق باشد تا قدم بعدی اش هم دقیقا روی لوزی قرمز قرار بگیرد.
طاهر قدم های مستانه را می شمرد. برخلاف مستانه آرام آرام قدم برمی داشت. عجله ای نداشت خود را به دخترک برساند. نمیخواست کنارش باشد. همین جا... دور از او... وقتی نگاهش میکرد و از خوب بودنش اطمینان داشت، حس رضایت وجودش را پر می کرد.
مستانه از روی جوی پرید و وارد خیابان شد.
romangram.com | @romangram_com