#مردی_که_میشناسم_پارت_115

لاله پیش آمد. نگاهی هم به بالشت روی زمین انداخت و نشست.

روی مبل همان سرجای قبلی جا گرفت و سر به زیر انداخت.

لاله گفت: در مورد ساجده از وَلی شنیدم.

سر به زیر فقط سرتکان داد. لاله ادامه داد: بخاطر مستانه زندگیتون عوض شد. اگه اون موقع اون پول و نمی دادی الان اوضاع ساجده ه...

سر بلند کرد و خیره به لاله بین کلامش پرید: حتی اگه اون پول هم بود معلوم نبود ساجده بخواد باهام بیاد یا نه.

-:مطمئنا میومد. ساجده خیلی دوست داشت.

لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست.تلخ... ساجده دوستش داشت اما نه آنقدر که بخواهد به حرفش گوش کند.

-:لیلا و وَلی همدیگر و دوست داشتن ولی اگه مستانه سقط می شد، هیچوقت نمی تونستن با هم زندگی کنن... زندگیشون به پوچی می رسید.

لاله نفس عمیقی کشید: درسته. حق با توئه... اما به دنیا اومدن مستانه زندگی تو رو بیشتر از همه دگرگون کرد.

-:من راضی ام لاله... بودن مستانهبهتمام چیزایی که از دست دادم می ارزید. تازه الانم اوضاعم بد نیست.

لاله آرام گفت: آره دیگه... الان دیگه نباید با ما فقیر فقرا بچرخی.

آرام خندید و لاله شانه بالا کشید: اخبار رستوران های زنجیره ایت و سفرهای دور دنیات به گوشمون میرسه.

-:بزرگش میکنن...

لاله لب ورچید و خندید.

طاهر از جا بلند شد و به سمت سرویس به راه افتاد: ببخش یه آبی به دست و صورتم بزنم.

وارد سرویس شد و در باز را بست. به طرف در برگشت و به چهارچوب در خیره شد. ساعتی قبل دستش را به همین چهارچوب کشیده بود. مستانه بخاطر او به گریه افتاده بود.

با اخم آبی به صورتش زد و به همراه حوله ی توی دستش بیرون آمد. در برابر لاله ایستاد و گفت: چی باعث شده بیای لاله؟

لاله غافلگیرانه صورتش را در هم کشید. انتظار نداشت طاهر اینگونه رک سوالش را بپرسد. ناخن های لاک زده ی خوش فرمش را در دسته ی مبل فرو برد و گفت: مستانه مادر نداره...

طاهر همانطور منتظر نگاهش میکرد. لاله ادامه داد: سعی میکنم تا جایی که میتونم مراقبش باشم. خاله هیچوقت جای خالی مادر و پر نمیکنه. منم نمیتونم براش مادری کنم ولی طاهر...

سر بلند کرد. خیره در چشمانش گفت: مستانه یه دختره... یه دختر نوجوون... چشمش به دنیا باز نشده طاهر... تو هم...

مکث کرد. صورت کاملا نشان می داد برای گفتن آنچه در ذهن دارد، نمی تواند بهترین جمله را بیابد. لاله از جا بلند شد: من نمیخوام ناراحتت کنم طاهر...

romangram.com | @romangram_com