#مردی_که_میشناسم_پارت_114


چند ضربه به در پذیرایی خورد. نگاهش را از گل های ریز فرش بالا کشید و به در خورد. به لاله که با آن کت و شلوار سفید رنگ در برابرش ظاهر شد.

از جا بلند شد.

لیدا گفت: طاهر بیا همدیگر و ببینیم. داری بدون فکر تصمیم میگیری. دیگه اون جوون چند سال پیش نیستی که بخوای بدون فکر عمل کنی.

لاله دستش را از دستگیره جدا کرد.

در گوشی گفت: من بعدا بهت زنگ میزنم.

-:کجا میری طاهر؟ داری میپیچو...

اجازه نداد جمله ی لیدا تمام شود و تماس را قطع کرد. لاله یک تای ابروهای خوش فرم باریکش را بالا انداخت و سری کج کرد: سلام...

به سختی لب زد: سلام.

لاله دست بلند کرد. موهای خوش رنگ خرمایی اش را پشت گوش فرستاد و قدمی به جلو برداشت.

از جا تکان نخورد. لاله را این گونه بیاد نمی آورد. اعتراف کرد از حد تصوراتش خیلی بیشتر تغییر کرده است. لاله تا وسط سالن آمد و بالاخره متوقف شد. چند لحظه نگاهش کرد و بالاخره گفت: عوض شدی.

گوشی را در دستش فشرد: تو هم همینطور...

لبخندی روی لبهای خوش رنگ لاله نشست: فکر میکردم باید با یه پیرمرد با لباس عربی روبرو بشم.

ابروانش را بالا انداخت و لاله با نیم لبخندی ادامه داد: یادم نبود دبیم حالا برای خودش پیشرفت کرده.

بالاخره لبهایش به خنده باز شد: وقتی داشتم میرفتمم اونجا برای خودش پیشرفته بود.

لاله سری به طرفین تکان داد: تقصیر من نیست من خیلی قبل از رفتنت دیده بودمت.

لبخند تلخی مهمانش کرد: میدونم.

لاله که گویا چیزی برای بحث نداشت گفت: اگه بگم بخاطر اون چیزی که توی ذهنمه اومدم دروغ گفتم... بخودمم دارم دروغ میگم. واقعیت اینه دلم میخواست بدونم کسی که همیشه بهترین مرد روی زمین می دونستمش حالا چه شکلی شده... واقعیتش دلم برای این بهترین مرد روی زمین تنگ شده بود.

طاهر با محبت لبخند زد: داری بزرگش میکنی.

لاله با محبت نگاهش کرد: خودتم میدونی همه ما به نحوی مدیونت هستیم. مردونگی و در حق وَلی تموم کردی.

طاهر سری کج کرد. با تواضع گفت: بشین چرا وایستادی؟ البته اینجا خونه ی خواهر توئه... ولی گویا من باید تعارفت کنم.


romangram.com | @romangram_com