#مردی_که_میشناسم_پارت_113
در برابر نگاه متعجبش مستانه با عجله از در بیرون زد. لاله آمده بود؟ مستانه گفته بود پدرش وَلی است. مستانه گفته بود یک پدر دارد.
قدمی به عقب برداشت. تن خسته ی خود را روی مبل انداخت. باید می رفت... باید از این جا فرار میکرد... باید برای همیشه از همه چیز دور می شد.
میرفت...
گوشی را از روی میز چنگ زد و شماره ی لیدا را گرفت. توضیح دادن آنچه میخواست برای لیدا سخت بود... اما سعی کرد تمام آنچه میخواهد را توضیح دهد.
لیدا تقریبا فریاد زد: دیوونه شدی؟ چطوری میخوای بری؟ تو ممنوع الخروجی تا وضعیت پرونده هات روشن بشه.
-:برام مهم نیست لیدا... میخوام برم.
-:تو دیوونه شدی. اینبار بری دیگه راه برگشت نداری. هیچوقت نمیتونی برگردی. برای همیشه باید دور اینجا رو خط بکشی. میدونی رفتن چقدر سخته... الان اون زمان نیست که بتونی راحت بری.
-:قبلا امتحانش کردم بازم میتونم لیدا... تو فقط لطفا حواست به ساجده باشه.
-:چند روز دیگه هم صبر کن طاهر... نمیتونی اینطوری همه چی و ول کنی. سعی میکنم تو دادگاه این هفته تکلیف پرونده عمومیت و روشن کنم.
-:خودتم میدونی این امکان پذیر نیست.
لیدا آهسته و شمرده گفت: من یه فکرایی دارم. تو بهم فرصت بده... ده روز...
کلافه نفسش را فوت کرد: فقط ده روز فرصت داری لیدا...
-:چی شده که میخوای بری؟
-:وقتی کارای ساجده تموم شد میتونی بفرستیش پیشم؟
لیدا بی حوصله گفت: چرا نمیگی چی شده طاهر؟
-:میخوام بعد از سالها کنار تنها خانوادم باشم.
-:بمون و باش...
-:اینجا جای موندن نیست.
و زیر لب و آهسته تر ادامه داد: اینجا هیچوقت جای موندن نبوده. هیچوقت نمی شد آرامش و توش پیدا کرد. اینجا هیچوقت هیچکس نخواسته اونطوری که من میخواستم زندگی کنه.
-:با مستانه به مشکل خوردی؟ کاری کرده؟
چشمانش را روی هم فشرد. مستانه حق داشت... او پدرش نبود. پدر نبود...
romangram.com | @romangram_com