#مردی_که_میشناسم_پارت_111
گیج از گریه اش گفت: چی؟
مستانه اشاره زد: دستت... چرا کوبیدیش به چهارچوب؟ چون من اومدم بالا؟ اصلا من میرم پایین.
قدمی برداشت و از کنارش میگذشت که دست دور مچ دستش حلقه کرد. دخترک بخاطر دردی که او کشیده بود گریه میکرد؟
نفس در سینه اش حبس شد. عرق سردی از فرورفتگی گردنش به سمت خط سینه اش سر خورد. چشمانش در چشمان به اشک نشسته ی مستانه چرخ خورد. انتظار این یکی را نداشت. اولین بار بود کسی بخاطر او این چنین درد می کشید.
مستانه دستش را تکان داد: وِلم کن. وقتی اینقدر ازم بدت میاد...
با به زبان آوردن دو کلمه ی آخر قطره اشکی از چشمش پایین آمد... مسیر قطره اشک را روی چشمان دخترک دنبال کرد.
مستانه بی تفاوت به حال و هوایش ادامه داد: میرم میمیرم خلاص بشین. میدونم هیشکی دوسم نداره...
دستش را با خشم تکان داد.
با حرکتی غیرمنتظره جلو کشیدش... صورتش را با دستانش قاب گرفت و انگشتان شستش را روی گونه هایش به حرکت در آورد.
مستانه با همان اولین حرکت سکوت کرده بود و تنها صدای نفس هایش به گوش می رسید. از خشک شدن اشک های مستانه که خیالش راحت شد نگاهش را از گونه های دخترک و انگشتان نوازش وار خود بالا کشید و به چشمان لرزانش دوخت: من دوست دارم. همیشه دوست داشتم... از همون روزی که فهمیدم می خوای پا بزاری تو این دنیا... تو برای من خیلی عزیزتر از اونی هستی که بتونی فکرش و بکنی مستانه! تو اونقدر برام عزیزی که هیچکس نمی تونه فکرش و بکنه. شاید به نظرشون مسخره بیاد که من اینطوری دوست دارم. هیچوقت به این فکر نکن من ممکنه از بودنت ناراحت بشم. چطور می تونم از بودنت... حضورت ناراحت بشم وقتی با بودنت حس میکنم منم می تونم لبخند بزنم. مستانه تو و وَلی برای من جزو خانوادمین...
لبهای دخترک کش آمد. امکان داشت هر لحظه از خوشحالی به پرواز در بیاید. پس اشتباه نمی کرد طاهر هم دوستش داشت. طاهر هم او را میخواست... این نهایت خوشبختی بود. طاهر هم با او خوشحال بود... از همان روزی که به دنیا آمده بود دوستش داشت.
طاهر کمی خود را عقب کشید: من همیشه دلم میخواست تو پیشم بودی... دلم میخواست یه دختر مثل تو داشتم.
ابروان دخترک در هم گره خورد.
طاهر ادامه داد: همیشه از این ناراحت بودم که نمی تونستم به همه بگم دختری به خوشگلی تو دارم. دختری دارم که دلم میخواد به همه دنیا نشونش بدم. مگه میشه یه پدر دخترش و دوست نداشته باشه. مگه میشه دوست نداشت مستانه؟!
سکوت کرد. دستان مستانه بالا آمد. روی مچ دستانش نشست و دستانش را از صورتش جدا کرد. تا همین چند لحظه پیش همه چیز خوب پیش می رفت. تا همین چند لحظه پیش زندگی ادامه داشت... همین چند دقیقه پیش بود که احساس میکرد هر لحظه ممکن است دو بال روی شانه هایش جوانه بزند، اما حالا...
نمیخواست به کلماتی که طاهر به زبان آورده است فکر کند. نمیخواست به آنچه طاهر می گفت گوش کند.
سرش را به طرفین تکان داد. قدمی به عقب برداشت. هنوز دستان طاهر به همان حال مانده بود و دستان او هم روی مچ دست های طاهر بود.
قدمی دیگر به عقب برداشت. دستانش را از مچ دستان طاهر دور کرد.
متعجب به این حرکات دخترک نگاه میکرد. مستانه قدمی دیگر به عقب برداشت... نه! این مسئله را باید امروز برای همیشه حل میکرد. باید به مستانه می فهماند احساسش اشتباه است. باید مستانه می فهمید، احساساتش اشتباه است.
قدمی به جلو برداشت: مستانه...
مستانه سری به طرفین تکان داد و قدمی که او سعی در نزدیک داشت را به عقب برداشت و فاصله شان را بیشتر از قبل کرد: میخوای بابای من باشی؟
romangram.com | @romangram_com