#مردی_میشناسم_پارت_94
طاهر شب نیامده بود. پدرش گفته بود طاهر شب نمی آید. توضیح نداده بود کجا می ماند... اما اگر... اگر در خانه ی آن زن می ماند؟! اگر با آن زن می بود.
خشمگین بود. اما هیچ توانی برای به زبان آوردن اعتراضاتش نداشت.
پدرش دستش را گرفته بود. دوست داشت مانع رفتن طاهر همراه لیدا، شود! اما وَلی دستش را گرفته بود و اجازه ی حرف زدن نداده بود.
قطره اشکی از چشمش جوشید و پایین آمد.
طاهر دیشب نیامده بود.
بهاره دستانش از دو طرف روی دستگیره در گذاشت و خود را بالا کشید. پایش را به دیوار کوبید و در چرخ خورد و بهاره هم همراه با آن چرخ خورد نگاهش به مستانه افتاد و فریاد زد: مستان یه دهن برامون بخون...
مستانه چنان غرق در دنیای خود بود که اصلا متوجه نشد. شراره که سر به زیر مشغول تست زدن بود، با این حرف بهاره سر برداشت و متوجه مستانه شد. قطره اشکی که از چشمش چکید باعث شد کاملا به سمتش بچرخد: چی شده مستان؟
مستانه سر چرخاند تا صورتش را از دید شراره پنهان کند. مقنعه اش را پایین تر کشید و گفت: هیچی...
-:چرا گریه میکنی؟ مریض شدی؟ میخوای برم به خانم رمضانی بگم زنگ بزنه بیان ببرنت.
-:نه خوبم.
شراره تشر زد: خوب بگو چته؟ پس چرا گریه میکنی؟
با تصمیمی ناگهانی از جا بلند شد و به سمت در دوید. بهاره که همراه با در تاب میخورد با حرکت سریع مستانه، کنترلش را از دست داد و زمین افتاد. اما مستانه بی توجه به او مسیر حیاط را در پیش گرفت. بهاره در حال تکاندن مانتویش رو به شراره گفت: این چش شد؟
شراره از جا بلند شد و در حال گذشتن از کنار بهاره گفت: الان لازمه تاب بخوری؟
بهاره زبانش را در آورد و شراره با اخم از در کلاس بیرون رفت که با شهابی روبرو شد. شهابی با اخم گفت: کجا بسلامتی؟
شراره سلام داد و گفت: آقا من برم دنبال مستانه؟ انگار حالش بهم خورد.
ابروان شهابی در هم گره خورد: الان کجاست؟
-:رفت حیاط...
شهابی با تردید گفت: برو... زود برگرد.
شراره با اجازه ای که نصفه نیمه از دهان شهابی خارج شده بود به سمت حیاط دوید. از در سالن که بیرون رفت نگاهش روی شراره که گوشه ی حیاط لبه ی باغچه نشسته بود و سر روی زانو داشت و دستانش را به دور زانوانش حلقه زده بود ثابت ماند. آرام آرام به سمتش قدم برداشت و کنار پاهایش خم شد.
لب گزید و گفت: بخاطر طاهره؟!
romangram.com | @romangram_com