#مردی_میشناسم_پارت_93
-:پیشنهادم اینه فعلا از تهران خارج نشی. بزار این مسئله رو حل کنیم بعدش می تونی هرجا دلت میخواد بری. ولی تا وقتی رای دادگاه عمومی اعلام نشده بهتره جایی نری... همینطوریشم نمیتونیم دلیل قانع کننده ای براشون بیاریم و اوضاع خرابه.
نفس عمیقی کشید: وَلی اینطوری نمیزاره از اون خونه دور بشم. باید براش یه بهونه ای پیدا کنم.
لیدا سر کج کرد: بهش بگو پیش من میمونی.
نیشخندی زد: اون وقت به چه مناسبت؟!
لیدا شانه بالا کشید: چه میدونم. رفاقت...
با شیطنت گفت: رفاقت از نوع...
لیدا به سمت خروجی آشپزخانه به راه افتاد: پرو نشو!!!
روی صندلی ککمی جا به جا شد و در جهت حرکت لیدا چرخید: فکر نمیکردم امروز بیای. ممنونم بابت اینکه کمکم میکنی.
-:من فقط بدهیم و پرداخت میکنم.
قدمی به سمت اتاق برداشت و ایستاد. به طرفش برگشت و گفت: مگه قرار امروز یه دعوت نبود؟!
منتظر نماند حرفی بزند و به سرعت به سمت اتاق رفت و داخل شد. لبخندی زد. دیشب برای لیدا اس ام اس داده بود خوشحال می شود او را در توچال ببیند.
چرخید و دوباره صاف سر جایش نشست. به معرق هندسی روی میز خیره شد. ذهنش به سمت دخترک دوست داشتنی کشیده می شد. برای عقب راندن افکارش از جا بلند شد و به سمت تلویزیون رفت.
روی مبل خود را رها کرد و کنترل را برداشت. صدای آن را تا می توانست پایین آورد و در حال جا به جایی کانال ها سعی کرد تصویری از دخترک قرمز پویش بین برف ها را از ذهنش بیرون بفرستد. امروز مستانه در توچال غوغا کرده بود. فراموش کرده بود او دختر لیلاست. لیلایی که صدایش رویا را مهمان ذهنت میکرد. لیلا هم صدای دل نشینی داشت اما صدای مستانه شیرین تر بود. دل نشین تر و شنیدنی تر...
کجا اشتباه کرده بود؟ چه کاری را اشتباه انجام داده بود که توانسته بود مستانه را به خود علاقه مند کند؟!
مطمئن بود برای مستانه پدرانه قدم برداشته است. مستانه را پدرانه دوست داشت. سعی میکرد جای خالی نبودن های لیلا را، کم گذاشتن های وَلی را پر کند... اما عشق؟ این دخترک قرمز پوش از عشق چه درکی داشت؟
***
خودکار را از گوشه ی مقنعه، بین موهایش فرو کرده بود. تمام ساعت کلاس را به همین حال گذرانده بود. نه از امتحان شیمی... و نه از پرسش ادبیات چیزی نفهمیده بود. تمام مدت نگاهش به روبرو بود. صاف در خط راست نگاه میکرد اما اگر به چشمانش خیره می شدی میتوانستی به سادگی درک کنی، در دنیای دیگری سیر میکند. هیچ از کلاسها درک نکرده بود. حتی از اینکه دبیر شیمی تاکید کرده بود سرش به برگه اش گرم باشد و وقتی برگه ی خالی از پاسخ را دریافت کرده بود تشر زده بود: این چه وضعشه؟!
اما مستانه چنان غرق دنیایش بود که سر به زیر و در سکوت از کنار فریاد دبیرشیمی گذشته بود.
خودکار را بین دو انگشت شست و سبابه اش غلت می داد.
تنها تصویر مقابل چشمانش، طاهر بود... طاهری که همراه آن زن دور شد. زنی که نامش لیدا بود و پدرش را هم می شناخت. طاهر همراه آن زن رفته بود. شب هم برنگشته بود...
romangram.com | @romangram_com