#مردی_میشناسم_پارت_95
هق هقش قطع شد. چند لحظه مکث کرد و با صدای گرفته ای در همان حال گفت: دیشب نیومد.
-:کجا رفته بود؟
شانه های مستانه بالا رفت.
-:شاید رفته هتل...
-:با یه زن رفت.
شراره بی توجه به موقعیت فریاد زد: چی؟
مستانه سر بلند کرد و نگاه شراره روی چشمان قرمز شده اش ثابت ماند. صورتش گل انداخته بود و لبهایش به بی رنگی می زد.
آرام گفت: تو از کجا فهمیدی؟
-:دیروز رفته بودیم توچال... طاهر رفت بالا اسکی کنه. من و بابا موندیم پایین. وقتی برگشت منم داشتم ترانه میخوندم. اولش تنها بود ولی بعد یه زنم اومد... بعدم فهمیدم اسم زنه لیداست و بابا رو هم میشناسه.
-:خب نگفتن کیه؟
دوباره سر روی زانوانش گذاشت: گفت دوست طاهره.
شراره سرش را به طرفین تکان داد. دست پیش برد و سر مستانه را بالا کشید: خب شاید دوستشه. قرار که نیست هر دوستی دوست دختر باشه.
-:طاهر دوازده ساله اینجا نبوده. دوستش از کجا در اومد؟ خیلی خوشگله... به طاهرم میومد. اگه دوستش بود چرا باید طاهر شب اونجا می موند؟
-:نمیدونم مستانه. بعدشم تو الان چرا این شکلی شدی؟ واقعا اینقدر عاشق طاهر شدی؟
نگاه به زیر دوخت: دوسش دارم شِری.
-:مگه الکیه؟ جای باباته مستانه.
به بازوی شراره چنگ زد: دوسش دارم چرا نمیفهمی؟ دارم میمیرم... شراره دیشب نیومد. نیومد خونه... اگه پیش اون مونده باشه؟ نگام نمیکرد. دیروز براش خوندم همش نگام میکرد ولی بعدش دیگه تا وقتی رفت نگام نکرد. اگه نگام نکنه دِق میکنم.
شراره خم شد: خدا نکنه. حالا پاشو بریم سر کلاس... این شهابی الان خل میشه.
بلند شد و بازوی مستانه را هم گرفت تا بلند کند.
با بلند شدنش چشمانش سیاهی رفت و به بازوی شراره چنگ زد که شراره سریع به سمتش برگشت: چرا این شکلی شدی؟ اصلا حالت خوب نیستا...
romangram.com | @romangram_com